sedayesokot72.mihanblog.com
رویای سبز 24 - با من بمان...
http://sedayesokot72.mihanblog.com/post/101
چهارشنبه 16 بهمن 1392 07:51 ب.ظ. خدای من . خدای خوب من . دوستت دارم به اندازه شهر قلبم . که تو سلطان آنی و من از آن تو. تنها همدم بی کسی هام باز هم مثل همیشه باش تا برقرار باشم. با همه بدیهایم کنارم بمان که جز تو کس دیگری را نمیخوام. خدا جونم به مسیرم که مینگرم اشتباهات زیادی میبینم. اما مسیریه که دیگه نمیشه برگشت و باید ادامه داد. باید ادامه داد تا سرحد مرگ. تا آنجا که هیچکس غیر از من و تو نباشد. هیچکسباید ادامه داد تا آنجا که تمام تلخی هایم شیرین شود. و تمام جدایی هایم با وجود تو وصال خواهد شد. برای عض...
desires.blogfa.com
ღ♥ღ Desires ღ♥ღ
http://desires.blogfa.com/1391/11
ღ ღ Desires ღ ღ. صفحه ما در فیس بوک. همراه با داستان های زیبا و آموزنده با به روز رسانی روزانه. لطفا ما را حمایت کنید . این پست ثابت وبلاگ است برای مطالعه مطالب جدید وبلاگ به پست های پایین مراجعه کنید. موضوعات مرتبط: دست نوشته های شخصی. پنجشنبه دوازدهم بهمن 1391 ] [ 14:47 ] [ هومن ] . داستان کوتاه 146 (انیشتین و راننده اش). یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟ راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و . به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی ان...
desires.blogfa.com
ღ♥ღ Desires ღ♥ღ
http://desires.blogfa.com/post/264/داستان-کوتاه-139-(شاگرد-زرنگ)
ღ ღ Desires ღ ღ. داستان کوتاه 139 (شاگرد زرنگ). مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است! مواظب باش آن را دست نزنی! شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و استادش رفت.شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟ سامانه ارسال اس ام اس.
sedayesokot72.mihanblog.com
رویای سبز 24 - درد دل...
http://sedayesokot72.mihanblog.com/post/98
پنجشنبه 26 دی 1392 09:37 ق.ظ. نه آنقدر پاکم که مرا کمک کن ی. و نه آنقدر بدم که رهایم کن ی. میان این دو گم شده ام،هم خود و هم تو. را آزار میدهم.هرچه تلاش میکنم نمیتوانم آنی باشم که تو. و هرگز دوست ندارم آنی شوم که تو. دستم به آسمان ت. به زمین میرسد.بلندم کن. پنجشنبه 26 دی 1392 09:41 ق.ظ. یکشنبه 6 بهمن 1392 12:10 ق.ظ. سلام ی سر ب ما بزن خب. سه شنبه 1 بهمن 1392 11:15 ق.ظ. وقتی یکی رو خ ر فرض میکنی،. مواظب ج فت ک ش هم باش! شنبه 28 دی 1392 03:32 ب.ظ. سلام عیدت مبارک باشههههههههههههههههه. مرا بخاطر بسپار :.
desires.blogfa.com
ღ♥ღ Desires ღ♥ღ
http://desires.blogfa.com/post/263/داستان-کوتاه-138-(ایمیل)
ღ ღ Desires ღ ღ. داستان کوتاه 138 (ایمیل). مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد. مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم. ارسال گروهی اس ام اس.
desires.blogfa.com
ღ♥ღ Desires ღ♥ღ
http://desires.blogfa.com/category/2/داستان-کوتاه
ღ ღ Desires ღ ღ. داستان کوتاه 146 (انیشتین و راننده اش). انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟ راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و . موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. داستان کوتاه 145 (تلاش). پرسیدند : چه می کنی؟
desires.blogfa.com
ღ♥ღ Desires ღ♥ღ
http://desires.blogfa.com/category/7/داستان-های-چند-قسمتی
ღ ღ Desires ღ ღ. قصه عاشقی (قسمت چهارم و آخر). نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش. گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش. حمایت خودم داشته باشم. دوی انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی. که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. پس در زندگی سعی کنید:. جملات...
desires.blogfa.com
ღ♥ღ Desires ღ♥ღ
http://desires.blogfa.com/1391/09
ღ ღ Desires ღ ღ. داستان کوتاه 143 (برای کرد کودکان نازنین پیرانشهری). نمی دانم برگ ریزان و برف ریزان های آذربایجان را تجربه کرده اید یا نه. ساعت 7 صبح، چهره خواب آلود کودکانه، سختی ترک لحاف های پشمی گرم، صبحانه نیم و نصفه خورده یا نخورده و کوله ای از مشق های نوشته شده یا نشده و بعد ترک خانه. گام به گام، هوای سرد، خاطره گرمی خانه را می ربود. سنگ فراش ها را می شمردم. و در رویای زمانی که بزرگ خواهم شد می غلتیدم تا یخ زدگی گونه هایم فراموش شود. و شروع به رویا پردازی در مورد بخاری مدرسه می کردم. پیرمرد: اما م...