AYSALOVER.BLOGFA.COM

dastankhayasheghone.blogfa.com

ღ:•* *•:داســتــانـــکـــــ:•* *•:ღ - قهوه شور

http://www.dastankhayasheghone.blogfa.com/post/11

ღ: * * :داستانک: * * :ღ. داستان های جذاب و خواندنی. اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد. آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، خواهش می کنم اجازه بده برم خونه . یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ من اون مو...

dastankhayasheghone.blogfa.com

ღ:•* *•:داســتــانـــکـــــ:•* *•:ღ - ادمی ک از زندگی خسته شده بود

http://www.dastankhayasheghone.blogfa.com/post/9

ღ: * * :داستانک: * * :ღ. داستان های جذاب و خواندنی. ادمی ک از زندگی خسته شده بود. از زندگی خسته شده بود. شقیقه هاش تیر می کشید . بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود. چقدر خسته بود. از نگاهش پیدا بود. تنها اومیدانست. از زندگی خسته شده بود. شقیقه هاش تیر می کشید . بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود. چقدر خسته بود. از نگاهش پیدا بود. تنها اومیدانست. بقیه در ادامه مطلب. نگاهش کرد. اخرین نگاه. چقدر دوستش داشت. گفت مواظب خودت باش. گفت: تو هم همین طور. سخت نگیر این نیز بگذرد. گفت: بی تو نمی گذره! گوشی را قطع ک...

dastankhayasheghone.blogfa.com

ღ:•* *•:داســتــانـــکـــــ:•* *•:ღ

http://www.dastankhayasheghone.blogfa.com/1391/05

ღ: * * :داستانک: * * :ღ. داستان های جذاب و خواندنی. برین ادامه مطلب بخونید دیگه پیرم کردین. نوشته شده در شنبه 7 مرداد1391ساعت 11:18 توسط sanazi. عشق تاریخ مصرف دارد؟ امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم. 7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. برو ادامه مطلب بخونش قول بده اشکت در نیاد. نوشته شده در شنبه 7 مرداد1391ساعت 10:24 توسط sanazi. ღ ღ عشق تنها ღ ღ.

dastankhayasheghone.blogfa.com

ღ:•* *•:داســتــانـــکـــــ:•* *•:ღ - عاشقانه زیبا و خواندنی

http://www.dastankhayasheghone.blogfa.com/post/12

ღ: * * :داستانک: * * :ღ. داستان های جذاب و خواندنی. عاشقانه زیبا و خواندنی. یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی دادن گل و هدیه و حرف های دلنشین را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی را راه بیان عشق می دانند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. قطره های بلورین اشک، صورت راوی را...

dastankhayasheghone.blogfa.com

ღ:•* *•:داســتــانـــکـــــ:•* *•:ღ - عشق داداشی

http://www.dastankhayasheghone.blogfa.com/post/8

ღ: * * :داستانک: * * :ღ. داستان های جذاب و خواندنی. وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو داداشی صدا می کرد . به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت: متشکرم. میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط داداشی باشم . من عاشقشم . اما من خیلی خجالتی هستم . علتش رو نمیدونم . تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشق...

dastankhayasheghone.blogfa.com

ღ:•* *•:داســتــانـــکـــــ:•* *•:ღ - مادر من فقط یک چشم داشت

http://www.dastankhayasheghone.blogfa.com/post/7

ღ: * * :داستانک: * * :ღ. داستان های جذاب و خواندنی. مادر من فقط یک چشم داشت. مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت. یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره .خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم . روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمیمیری؟ یک روز ی...

dastankhayasheghone.blogfa.com

ღ:•* *•:داســتــانـــکـــــ:•* *•:ღ - و امـروز بـرف می باریـد…

http://www.dastankhayasheghone.blogfa.com/post/10

ღ: * * :داستانک: * * :ღ. داستان های جذاب و خواندنی. و امروز برف می بارید. استاد تند و تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است. برف شروع میشود، آنرا از پنجره کلاس می بینم و خاطرات مرا میبرد به سالهای دور کودکی. سفارت ایران سالها پیش خانه ای بزرگ در یکی از مناطق اعیان نشین پاریس خرید و آنجا را تبدیل به حسینیه کرد و مراسم مذهبی را آنجا برگزار میکرد. سرم را رو به آسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم. دیگر سردم نبود، گونه هایم را به برف سپردم و سعی کردم خود را در خاطرات کودکی غرق کنم.

dastankhayasheghone.blogfa.com

ღ:•* *•:داســتــانـــکـــــ:•* *•:ღ

http://www.dastankhayasheghone.blogfa.com/1390/11

ღ: * * :داستانک: * * :ღ. داستان های جذاب و خواندنی. اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد. آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، خواهش می کنم اجازه بده برم خونه . یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ وقتی سر ک...

dastankhayasheghone.blogfa.com

ღ:•* *•:داســتــانـــکـــــ:•* *•:ღ - عشق تاریخ مصرف دارد ؟؟؟

http://www.dastankhayasheghone.blogfa.com/post/14

ღ: * * :داستانک: * * :ღ. داستان های جذاب و خواندنی. عشق تاریخ مصرف دارد؟ امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم. 7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت. در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود. امیدوارم خو...

dastankhayasheghone.blogfa.com

ღ:•* *•:داســتــانـــکـــــ:•* *•:ღ - شب عروسی

http://www.dastankhayasheghone.blogfa.com/post/6

ღ: * * :داستانک: * * :ღ. داستان های جذاب و خواندنی. شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! کاش بودی...