DOWNLOAD999.PERSIANBLOG.IR

khandevogerye.persianblog.ir

زمین - خنده و گریه

http://khandevogerye.persianblog.ir/tag/زمین

اگر هر 100ملیون سال زمین 1سال بود! فقط تصور کنید که بتوانیم سن زمین را که غیر قابل تصور است، فشرده کنیم و هر صدمیلیون سال آن را یک سال در نظر بگیریم. در اینصورت کره زمین مانند فرد 46 ساله خواهد بود. هیچ اطلاعی در مورد هفت سال اول این فرد وجود ندارد و درباره ی سالهای میانی زندگی او نیز اطلاعات کم و بیش پراکنده ای داریم. اما این را می دانیم که در سن 42 سالگی، گیاهان و جنگل. ها پدیدار شده و شروع به رشد و نمو کرده اند. اثری از دایناسورها و خزندگان عظیم الجثه تاهمین یکسال پیش نبود. نویسنده : کامیار صابری.

khandevogerye.persianblog.ir

سکه یک سنتی - خنده و گریه

http://khandevogerye.persianblog.ir/post/47

پسر کوچکی، در هنگام راه رفتن در خیابان، سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشم های باز سرش را پایین بگیرد (به دنبال گنج! او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمانها در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد. نویسنده : کامیار صابری. تگ ها : سکه یک سنتی. پروفایل مدیر : کامیار صابری. مشکل و راه حل (داستان کوتاه). اگر هر ...

khandevogerye.persianblog.ir

اگر هر 100ملیون سال زمین 1سال بود.....!!!؟؟ - خنده و گریه

http://khandevogerye.persianblog.ir/post/53

اگر هر 100ملیون سال زمین 1سال بود! فقط تصور کنید که بتوانیم سن زمین را که غیر قابل تصور است، فشرده کنیم و هر صدمیلیون سال آن را یک سال در نظر بگیریم. در اینصورت کره زمین مانند فرد 46 ساله خواهد بود. هیچ اطلاعی در مورد هفت سال اول این فرد وجود ندارد و درباره ی سالهای میانی زندگی او نیز اطلاعات کم و بیش پراکنده ای داریم. اما این را می دانیم که در سن 42 سالگی، گیاهان و جنگل. ها پدیدار شده و شروع به رشد و نمو کرده اند. اثری از دایناسورها و خزندگان عظیم الجثه تاهمین یکسال پیش نبود. نویسنده : کامیار صابری.

khandevogerye.persianblog.ir

مشکل و راه حل (داستان کوتاه) - خنده و گریه

http://khandevogerye.persianblog.ir/tag/مشکل_و_راه_حل_(داستان_کوتاه)

مشکل و راه حل (داستان کوتاه). مشکل و راه حل (داستان کوتاه). روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ 2 این حق...

khandevogerye.persianblog.ir

راننده ی اتوبوس - خنده و گریه

http://khandevogerye.persianblog.ir/tag/راننده_ی_اتوبوس

مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده! Raquo; و رفت و نشست. مایکل که تقریبا ریز جثه بود و اساسا آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. و روز بعد و روز بعد. نویسنده : کامیار صابری. تگ ها : راننده ی اتوبوس. ماجرای ت...

khandevogerye.persianblog.ir

راننده ی اتوبوس - خنده و گریه

http://khandevogerye.persianblog.ir/post/52

مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده! Raquo; و رفت و نشست. مایکل که تقریبا ریز جثه بود و اساسا آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. و روز بعد و روز بعد. نویسنده : کامیار صابری. تگ ها : راننده ی اتوبوس. ماجرای ت...

khandevogerye.persianblog.ir

ترسناک ترین داستان - خنده و گریه

http://khandevogerye.persianblog.ir/tag/ترسناک_ترین_داستان

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه:. دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. از دور یه نوری رو دی...

khandevogerye.persianblog.ir

ترسناک ترین داستان - خنده و گریه

http://khandevogerye.persianblog.ir/post/50

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه:. دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. از دور یه نوری رو دی...

khandevogerye.persianblog.ir

جزوه - خنده و گریه

http://khandevogerye.persianblog.ir/post/48

تقدیم به کسیکه جزوه جا گذاشته ام در تالار را برد. ایکه بردی جزوه ام را اشتباهی، پس بده / جز فراموشی ندارم من گناهی،‌ پس بده. روسیه گردم بدون جزوه من در امتحان / از برای من مخواهی روسیاهی،‌ پس بده. روز وشب چشمم براه جزوه می‌باشد، بیا / گر تو هم داری چو من چشمی براهی، پس بده. صد کلاه بوقی به سر دارم ز فرط تنبلی / تا نرفته بر سرم دیگر کلاهی، پس بده. گیر ما دیگر نیاید جزوه، پس این جزوه را / مستقیما گر نمیخواهی، براهی پس بده. جزوه از من می‌بری؟ من مرکز نشرم مگر؟ ای به قربانت شود جانم الهی، پس بده. تگ ها : جزوه.

khandevogerye.persianblog.ir

سکه یک سنتی - خنده و گریه

http://khandevogerye.persianblog.ir/tag/سکه_یک_سنتی

پسر کوچکی، در هنگام راه رفتن در خیابان، سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشم های باز سرش را پایین بگیرد (به دنبال گنج! او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمانها در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد. نویسنده : کامیار صابری. تگ ها : سکه یک سنتی. پروفایل مدیر : کامیار صابری. مشکل و راه حل (داستان کوتاه). اگر هر ...