hayatekhaneiema.blogfa.com
حیاط خانه ما - یک نفر مثل همه
http://hayatekhaneiema.blogfa.com/post-150.aspx
یک نفر مثل همه. وقتی توی بیمارستان یه شام خوشمزه می خورم، به این فکر می کنم که یه نفر یه جایی داره کارشو درست انجام میده. آشپزی رو تصور می کنم که یه قفسه پر از انواع ادویه های مختلف داره. ادویه هایی که شاید بقیه اصلا نمیشناسن! وقتی توی بیمارستان یه شام خوشمزه می خورم، فرداش اصلا جور دیگه ای ویزیت میکنم! نوشته شده در چهارشنبه دهم اسفند ۱۳۹۰ساعت 19:25 توسط م. توی این وبلاگ از خودم مینویسم.از زندگی شخصی خودم.با تمام جزئیاتش.اگه خوندنش برا ی کسی لطفی نداشته باشه، نوشتنش برای من یک لذت مدامه.
hayatekhaneiema.blogfa.com
حیاط خانه ما - هوشیاری لطیف
http://hayatekhaneiema.blogfa.com/post-154.aspx
چرا تنها مادری که هر وقت از کنار تختش تو اتاق مادران رد می شم داره آهنگ گوش می کنه، باید تنها کسی باشه که هر روز چند بار میاد شیرشو میذاره تو بخش برای بچه های بی پدر و مادر؟ نوشته شده در دوشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۱ساعت 23:46 توسط م. توی این وبلاگ از خودم مینویسم.از زندگی شخصی خودم.با تمام جزئیاتش.اگه خوندنش برا ی کسی لطفی نداشته باشه، نوشتنش برای من یک لذت مدامه. سفید در زمینه سیاه. زیستن برای باز گفتن. عبور از راه بی نقشه.
hayatekhaneiema.blogfa.com
حیاط خانه ما - ...
http://hayatekhaneiema.blogfa.com/post-157.aspx
نوزاد ۷ ماهه به دنیا اومده. حالش خیلی بده و روزی ۲ بار احیا میشه. دارم سعی می کنم به مادرش بگم زیاد امیدی به موندن بچه نداشته باشه. هر چی می گم، میگه نه، می مونه. از کجا می دونی می مونه؟ همه می گن می مونه. چون ۷ ماهشه. اگه ۸ ماهش بود نمی موند. اگه ۸ ماهش بود نمی موند، ۷ ماهه می مونه؟ آره همه می گن. خب همه بگن. تو خودت فک کن. یه کم فک کن ببین ۷ ماهه بهتر از ۸ ماهه است؟ کی بهش شیر بدم؟ دیگه، همین فردا پس فردا. نوشته شده در پنجشنبه پنجم مرداد ۱۳۹۱ساعت 13:43 توسط م. سفید در زمینه سیاه. زیستن برای باز گفتن.
hayatekhaneiema.blogfa.com
حیاط خانه ما
http://hayatekhaneiema.blogfa.com/9111.aspx
كه من خموشم و او. نوشته شده در شنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۱ساعت 1:25 توسط م. توی این وبلاگ از خودم مینویسم.از زندگی شخصی خودم.با تمام جزئیاتش.اگه خوندنش برا ی کسی لطفی نداشته باشه، نوشتنش برای من یک لذت مدامه. سفید در زمینه سیاه. زیستن برای باز گفتن. عبور از راه بی نقشه.
hayatekhaneiema.blogfa.com
حیاط خانه ما - "که من خموشم و او در فغان و در غوغاست.."
http://hayatekhaneiema.blogfa.com/post-158.aspx
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست. بازم خندید و گفت "نه، این کارا را دوست ندارم، مگه برا آقام." با برق عجیبی تو چشمهای نازش که نگذاشت دلگیر بشم از وزن "آقام" آخر جمله. امروز قول داده بود به بهانه آزمایش پسرشو بیاره. دستها رو شونه مرد دومش، عطر غرور همه اتاق رو گرفته، با لطیفترین صدا می گه: "پسرمه ها! تعریف کرده بودم براتون." و من محتاج قطره ای از این غرور مدتها خیره نگاهش می کردم. این رضایت سهل الوصول، کجا از من دریغ شده؟ بی قراری از کجا به من رسوخ کرد؟ طوفان کی به پا شد؟ سفید در زمینه سیاه.
hayatekhaneiema.blogfa.com
حیاط خانه ما
http://hayatekhaneiema.blogfa.com/9012.aspx
یک نفر مثل همه. وقتی توی بیمارستان یه شام خوشمزه می خورم، به این فکر می کنم که یه نفر یه جایی داره کارشو درست انجام میده. آشپزی رو تصور می کنم که یه قفسه پر از انواع ادویه های مختلف داره. ادویه هایی که شاید بقیه اصلا نمیشناسن! وقتی توی بیمارستان یه شام خوشمزه می خورم، فرداش اصلا جور دیگه ای ویزیت میکنم! نوشته شده در چهارشنبه دهم اسفند ۱۳۹۰ساعت 19:25 توسط م. خیلی وقتها به زندگیم فکر می کنم. زندگیمو با بقیه مقایسه می کنم، چیزایی که دارم و ندارم رو کنار هم می ذارم و از خودم می پرسم: من واقعا خوشبختم؟ همه چی...
hayatekhaneiema.blogfa.com
حیاط خانه ما
http://hayatekhaneiema.blogfa.com/9105.aspx
نوزاد ۷ ماهه به دنیا اومده. حالش خیلی بده و روزی ۲ بار احیا میشه. دارم سعی می کنم به مادرش بگم زیاد امیدی به موندن بچه نداشته باشه. هر چی می گم، میگه نه، می مونه. از کجا می دونی می مونه؟ همه می گن می مونه. چون ۷ ماهشه. اگه ۸ ماهش بود نمی موند. اگه ۸ ماهش بود نمی موند، ۷ ماهه می مونه؟ آره همه می گن. خب همه بگن. تو خودت فک کن. یه کم فک کن ببین ۷ ماهه بهتر از ۸ ماهه است؟ کی بهش شیر بدم؟ دیگه، همین فردا پس فردا. نوشته شده در پنجشنبه پنجم مرداد ۱۳۹۱ساعت 13:43 توسط م. سفید در زمینه سیاه. زیستن برای باز گفتن.
hayatekhaneiema.blogfa.com
حیاط خانه ما
http://hayatekhaneiema.blogfa.com/9011.aspx
نامت را به من بگو. دستت را به من بده. حرفت را به من بگو. قلبت را به من بده. من ريشه هاي تو را دريافته ام . نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۰ساعت 0:27 توسط م. بعضی از بچه های مدرسه ما که سر کلاس دبیرهای مرد با چادر مینشستن، الان جاهای مختلف دنیا زندگی میکنن و توی فیس بوک با تاپ و شلوارک عکس میذارن. دلم می خواد بپرم محکم بغلشون کنم. نوشته شده در سه شنبه هجدهم بهمن ۱۳۹۰ساعت 20:47 توسط م. انقدر راحت و طبیعی. بعد از اون محاله من از کسی جایی خوشم بیاد و به این وسوسه نیافتم. هر چی می خوای بهت می دم یه کم...
hayatekhaneiema.blogfa.com
حیاط خانه ما
http://hayatekhaneiema.blogfa.com/9106.aspx
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست. بازم خندید و گفت "نه، این کارا را دوست ندارم، مگه برا آقام." با برق عجیبی تو چشمهای نازش که نگذاشت دلگیر بشم از وزن "آقام" آخر جمله. امروز قول داده بود به بهانه آزمایش پسرشو بیاره. دستها رو شونه مرد دومش، عطر غرور همه اتاق رو گرفته، با لطیفترین صدا می گه: "پسرمه ها! تعریف کرده بودم براتون." و من محتاج قطره ای از این غرور مدتها خیره نگاهش می کردم. این رضایت سهل الوصول، کجا از من دریغ شده؟ بی قراری از کجا به من رسوخ کرد؟ طوفان کی به پا شد؟ سفید در زمینه سیاه.