kooheyakh.persianblog.ir

zipooli.persianblog.ir

تبسم

http://zipooli.persianblog.ir/1388/5

کاش در این رمضان لایق دیدار شویم. سحری با نظر لطف تو بیدار شویم. ساعت ۱۱:۳٢ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ٢٩ امرداد ۱۳۸۸. زندگی تفسیر سه کلمه است : خندیدن . بخشیدن . و فراموش کردن . پس. بخند . ببخش . و فراموش کن. ساعت ۸:٢٧ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ٢٩ امرداد ۱۳۸۸. آن روز که قایق کاغذی آرزویم را بر دریاچه امید می راندم با خود زمزمه می کردم روزی می شود تا ساحل آرام عشق را ببینم و آن روز آمد. آن روز قایق آرزویم در هم شکسته بود ولی باز نالیدم. نالیدم که خداوندا می شود باز بر دریاچه امید آرام و با وقار برانم. ساعت ۱٢&#...ساعت &#17...

zipooli.persianblog.ir

سایه خود را از سر من بر مدار بی قرارم ، بی قرارم ، بی قرار - تبسم

http://zipooli.persianblog.ir/post/75

سایه خود را از سر من بر مدار بی قرارم ، بی قرارم ، بی قرار. با خودم فکر می کردم تحقق رویاهایم غیرممکن است. اما خدا گفت : «هر چیزی ممکن است.». گم شده بودم ، گیج بودم ، فکر می کردم هیچ وقت جوابی پیدا نخواهم کرد. اما خدا گفت :« من هدایتت می کنم.». خودم را باختم ، فکر می کردم نمی توانم از عهده اش بر آیم. اما خدا گفت : « تو از عهده هر کاری بر می آیی.». غمگین بودم ، احساس کردم زیر کوهی از ناامیدی گیر افتادم. اما خدا گفت : « غمهایت را روی شانه های من بریز.». فکر کردم نمی توانم ، من آنقدر باهوش نیستم.

zipooli.persianblog.ir

خدا... - تبسم

http://zipooli.persianblog.ir/post/71

با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌شان بی غذا مانده‌اند. صاحب مغازه ، با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند. زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می‌آورم. خواربار فروش گفت:لازم نیست خودم می‌دهم لیست خریدت کو؟ زن گفت : اینجاست. خواربارفروش باورش نمی‌شد. مشتری از سر رضایت خندید. تا شق...

zipooli.persianblog.ir

تبسم

http://zipooli.persianblog.ir/1383/2

با تو چه زندگيها كه تو روياهام نداشتم. تك و تنها بودم اما تو را تنها نمي زاشتم. چه سفر ها با تو كردم چه سفرها تو را بردم. دم مرگ رسيدم اما به هواي تو نمردم. دارم از تو مي نويسم كه نگي دوستت ندارم. از تو كه با يه نگاهت زير و رو شد روزگارم. موقع نوشتنا وقت اسم گذاشتنا. كسي را جز تو نداشتم اسمي جز تو نمي زاشتم. من تموم قصه هام قصه توست. اگه غمگين اون از غصه توست. حتي من به آرزوهات تو را آخر مي رسوندم. مي رسيدي تو ، من اما آرزو به دل مي موندم. هي مي خواستم كه بگم كه بدوني حالمو. اگه عاشقونه گفتم عشق تو باعثشه.

zipooli.persianblog.ir

کلاغ - تبسم

http://zipooli.persianblog.ir/post/73

کلاغ لکه ننگی بودبردامن آسمان ووصله ناجور بر لباس هستی. ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر. با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست. کلاغ خودش رادوست نداشت و بودنش را، کلاغ از کائنات گله داشت. کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی تنها سهم اوست و نظام. که هرگز او را شامل نمی شود. گفت: کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی. زدود و بالهایش را بست تا دیگر آواز نخواند. صدایت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد. نیست فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند. زیبایی ات را بنویس و اگر تو نباشی، جهان من.

zipooli.persianblog.ir

تبسم

http://zipooli.persianblog.ir/1388/7

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. ناگهان پسر دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند. پروفایل مدیر : آزاده. قطره قطره جمع گردد. سایه خود را ا...

zipooli.persianblog.ir

ایجاد تفاوت - تبسم

http://zipooli.persianblog.ir/post/67

اگه در یک بطری تعدادی زنبور و به همان تعداد مگس جا بدهید و آن را کنار پنجره طوری بخوابانید که انتهای بطری به سمت شیشه پنجره باشد،مشاهده خواهید کرد که زنبور ها با سماجت خود آن قدر به دیواره انتهای بطری که رو به نور قرار دارد می کوبند که سرانجام از گرسنگی می میرند.آنها ظاهرا روزنه امید زندان را جایی می دانند که نور بیشتری از سایر نقاط دارد و بر همین اساس رفتار می کنند. درباره : تبسم شیرین عشق ، گوشه ای از نگاه خداست . تنها به نگاه او می سپارمت . پروفایل مدیر : آزاده. قطره قطره جمع گردد. تنهایی با دنیای سحر.

zipooli.persianblog.ir

پرواز - تبسم

http://zipooli.persianblog.ir/post/72

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو. به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی. من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم. خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود. گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید. نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان. دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد. آورد چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور? یک اوج دوست داشتنی.

zipooli.persianblog.ir

zipooli - تبسم

http://zipooli.persianblog.ir/pages/1

می گویند روزی شیطان،تصمیم گرفت که از کار خود دست بکشد.بنابراین اعلام کرد که می خواهد ابزارش را با قیمتی مناسب به فروش بگذارد. پس وسایل کارش را به نمایش گذاشت که شامل خودپرستی،نفرت،ترس،خشم،حرص،حسادت،قدرت طلبی و غیره می شد. اما یکی از این ابزار بسیار کهنه و کار کرده به نظر می رسید و شیطان حاضر نبود که آن را به قیمت ارزان بفروشد.کسی از او پرسید:این وسیله گران قیمت چیست؟ شیطان گفت:این نومیدی و افسردگی است. پرسیدند:چرا این همه گران است؟ اگر مجبوری گریه کنی،مانند کودک گریه کن. گریه کودکان خیلی زود تمام می شود.

zipooli.persianblog.ir

خداوند یعنی امید - تبسم

http://zipooli.persianblog.ir/post/78

مارتین لوتر،بنیانگذارمذهب پروتستان با دشواری ها ورنج های بسیارروبروبود. روزی همسر او متوجه شد که شوهرش غرق اندوه و نا امیدی است.او زن با درایتی بود،بنابراین با دیدن یاس شوهرش لباس سیاه پوشید و در برابر او ایستاد. مارتین لوتر پرسید:چرا سیاه پوشیده ای؟ همسرش با آرامی پاسخ داد:نمی دانی که او مرده است؟ مارتین لوتر پرسید:چه کسی مرده است؟ لوتر با حیرت پرسید:چگونه می توانی چنین حرفی را بر زبان بیاوری؟ چطور ممکن است که خدا بمیرد؟ همسرش جواب داد:اگر خدا نمرده است،پس چرا تو اینقدرغمگین و ناامید هستی؟