manomani.blogspot.com

piiileh.blogfa.com

پیله

http://www.piiileh.blogfa.com/8902.aspx

دنیای من، حکایت مار و میعاد و ستاره. چه خشونت عمیق و پنهانی در زیر لایه های روابط به ظاهر آرام خفته است. نوشته شده در یکشنبه ۱۲ اردیبهشت۱۳۸۹ساعت 19:16 توسط من. موجود مجهولي ام، زاييده ي پیوند نامبارك هنر و حقوق.يكي آزاد و مرز شكن، ديگري قاعده مند و حريم زا. كودكي ام به بازيگري و هنر گذشت. نوجواني ام به انزوا و كتاب و بيهودگي و جواني ام به حقوق و تجربه و ستيز. بزرگ ترین در دنیا. می اندیشم که شاید.

seeeveeen7.blogfa.com

seeeveeen7 - داستان ما و خدا

http://www.seeeveeen7.blogfa.com/post-471.aspx

داستان ما و خدا. خدا: بنده ي من نماز شب بخوان و آن يازده رکعت است. خدا: بنده ي من، دو رکعت نماز شفع و يک رکعت نماز وتر بخوان. خسته ام برايم مشکل است نيمه شب بيدار شوم. خدا: بنده ي من قبل از خواب اين سه رکعت را بخوان. بنده: خدايا سه رکعت زياد است. خدا: بنده ي من فقط يک رکعت نماز وتر بخوان. امروز خيلي خسته ام! آيا راه ديگري ندارد؟ خدا: بنده ي من قبل از خواب وضو بگير و رو به آسمان کن و بگو يا الله. من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم مي پرد! بنده: خدايا هوا سرد است! بنده اعتنايي نمي کند و مي خوابد.

seeeveeen7.blogfa.com

seeeveeen7

http://www.seeeveeen7.blogfa.com/89071.aspx

نامه یه دختر کوچولو به بابا مامانش! نوشته شده در سه شنبه ششم مهر 1389ساعت 14:23 توسط یه عاشق. یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه. وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره. یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین. بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و .خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون. یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه.

seeeveeen7.blogfa.com

seeeveeen7 - یه خانمی با ماشین خودش تو جاده داشت رانندگی میکرد

http://www.seeeveeen7.blogfa.com/post-472.aspx

یه خانمی با ماشین خودش تو جاده داشت رانندگی میکرد. یه آقایی هم داشت با ماشین خودش تو همون جاده تو باند مخالف رانندگی میکرد. وقتی این دو به هم رسیدند. خانم شیشه ی ماشینش رو پایین میکشه و. خطاب به آقا فریاد میزنه. آقا هم بلافاصله داد میزنه. هر دو به راه خود ادامه دادند. آقاهه کلی به خاطر واکنش سریع و هوشمندانه ای که نشون داده بود. خوش به حالش شده بود. فقط وقتی سرپیچ بعد رسید. مردها هیچوقت واقعا نمی فهمند که. زن ها دارن تلاش میکنند چی بهشون بگن! نوشته شده در یکشنبه شانزدهم آبان ۱۳۸۹ساعت 11:24 توسط یه عاشق.

seeeveeen7.blogfa.com

seeeveeen7 - آموخته ام…

http://www.seeeveeen7.blogfa.com/post-470.aspx

آموخته ام با پول می شود: خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه. آموخته ام تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی. آموخته ام مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است. آموخته ام هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت. آموخته ام پول شخصیت نمی خرد. آموخته ام فرصتها هیچ گاه از بین نمی رو...

seeeveeen7.blogfa.com

seeeveeen7 - خوش به حال آدم و فرشتش

http://www.seeeveeen7.blogfa.com/post-468.aspx

خوش به حال آدم و فرشتش. این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره . خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت. یه پوست نازک بود رو دلش . اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا. پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا. موجی اومد و نه دلی. موند و نه آدمی. دل آدمو از دریا. گرفت و دوباره گذاشت تو سینش . آدم دوباره آدم شد . ولی امان از دست این آدم . دو روز بعد آدم عاشق. دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل. موند و نه آدمی. دیگه کم کم داشت عصبانی میشد . واسش بسوزه...

seeeveeen7.blogfa.com

seeeveeen7

http://www.seeeveeen7.blogfa.com/89054.aspx

مادرش تازه خوابش برده بود. آرام آرام وارد آشپزخانه شد. خیلی مواظب بود کسی صدای پایش را نشنود. خیلی آرام به سمت جعبه ی زولبیا بامیه که دیشب پدرش خریده بود، رفت. یک بامیه ی متوسط را نشان کرد و برداشت. بامیه را توی مشتش جاساز کرد و به همان آرامی که آمده بود، برگشت. وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست و به در تکیه داد. بامیه را گذاشت توی دهانش و با ولع شروع کرد به جویدن. روزه اش را خورده بود و با خودش می گفت من هنوز بچه ام و این کارم گناه ندارد. بامیه تمام شده بود. انگشت هایش را می لیسید که. تو مالک خودت هستی.

parsablog.blogspot.com

پارسا: September 2006

http://parsablog.blogspot.com/2006_09_01_archive.html

اين وبلاگ، خاطرات و نوشته هاي مامان و باباي پارسا در مورد اوست. Monday, September 25, 2006. كودكي كه آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسيد : " مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد : " از ميان تعداد بسياري از فرشتگان ، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام . او از تو نگهداري خواهد كرد . ". كودك ادامه داد : " من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها را نمي دانم؟ خداوند لبخند زد و گفت : " فرشته ات ه...

piiileh.blogfa.com

پیله - به یاد تو...

http://www.piiileh.blogfa.com/post-11.aspx

دنیای من، حکایت مار و میعاد و ستاره. راستش را بخواهی، چند باری گوشی تلفن را برداشتم تا با تو به سخن در آیم، خواستم احوالت را جویا شوم، خواستم بدانم خالی لحظه های دوری از یک دوست بی مانند را چگونه تاب می آوری، خواستم از هوای سرزمین شرقی ات بدانم.اما شرم نگذاشت، یا شاید هم هراس اینکه تماس پس از هشت اسفند یک جور مرثیه یا هم دردی تعبیر شود! صبوری بزرگ منشانه ات را در پیکی که دیروز برای "پیرمرد" فرستادم ستودم! گفتم که به تو بالیدم! این همه از آن دم بیشتر به جلوه در آمد که نامت نهادم: دشمن عزیز!