mhbluesky.blogfa.com

magasak2009.blogfa.com

هرکسی از ظن خود شد یار من - گاهی برای دیدن عشقت باید سر از رو مهر برداری !!

http://www.magasak2009.blogfa.com/post-168.aspx

هرکسی از ظن خود شد یار من. یا ایهاالذین امنوا علیکم انفسکم. گاهی برای دیدن عشقت باید سر از رو مهر برداری! یاد دو سال پیش افتادم. پاسال بود یا دو سال پیش؟ به گمونم دو سال پیش بود. از رحمتت نا امید نبودم. ولی امیدوارم نبودم. خیال می کردم همه چیز باید رو حساب دو دو تا چهار تای منطقی پیش بره و . در نتیجه دو سه روزی، شب و روزم شد اشک و آه و ناله و زاری و فغان و . رسما سوگواری! وقتی همه چیز درست شد و دعاهام مستجاب باورم نمی شد. اون روزای سخت یادم نرفته. اون به ساحل رسیدنو. من بندم. اون مولا و ازش می خوام.

magasak2009.blogfa.com

هرکسی از ظن خود شد یار من - باقلم سهرا ب حرف دلت رابزن

http://www.magasak2009.blogfa.com/post-166.aspx

هرکسی از ظن خود شد یار من. یا ایهاالذین امنوا علیکم انفسکم. باقلم سهرا ب حرف دلت رابزن. به هوای سفر چه نیازی بود. اگر جویای گسترش اندیشه خود بودی،همان درخت حیاط خانه ترا بس بود.سال ها می شود به تماشا بنشینی. کلاغی که کنار حوض کاشی می نشست، چه درها که بروی اندیشه نمی گشود.کلام لائوتسه را خواندی و در نیافتی: بی که پای از در برون نهی،جهان را یکسر توانی شناخت. و کدر شدم. زیر غبار غم. این همه راه آمدم تا چه؟ آفتاب دیار باشو به من نمی تابید چه می شد؟ از این رمضان استفاده می کنم. زبان بغض من باشد،. از عمر خود را.

magasak2009.blogfa.com

هرکسی از ظن خود شد یار من

http://www.magasak2009.blogfa.com/9007.aspx

هرکسی از ظن خود شد یار من. یا ایهاالذین امنوا علیکم انفسکم. سوالات خیالی پاسخنامه واقعی. دیشب کنار حوض نشسته بودم و در کمال آرامش. به آسمان مشکی شب نگاه می کردم. آیینه دست گرفته بودم و شعر می گفتم. مدام عکس روی تو در آیینه می افتاد. ومن برای اینکه حفظ حیا بکنم هربار. تصویر روی آیینه را هاه می کردم. دلم در آسمان بود ونگاهم در زمین پنهان. مدام از روی ناچاری خودم را. در مسیری ساده تر گمراه می کردم. من آن شب نفهمیدم،اگر من دوستت دارم. چرا جزتو تمام ساکنان کهکشان راه شیری را ازآن آگاه می کردم؟ کسی چه می داند!

dialoguezch2.blogfa.com

احساس حقیقت 2

http://www.dialoguezch2.blogfa.com/1393/06

اگر آفتاب برای نیامدن رفته باشد. سیدعلی صالحی. تجربه یک آدم بزرگ از سینمای کودک. نوشته شده در شنبه بیست و نهم شهریور 1393ساعت 11:55 توسط زهرا چلنگر. هین سخن تازه بگو.

magasak2009.blogfa.com

برام هیچ حسی شبیه تو نیست ...

http://www.magasak2009.blogfa.com/9307.aspx

برام هیچ حسی شبیه تو نیست . همین که فکرمی برای من بسه. اوضاع خراب است مراعات کنید. ته مانده آب است مراعات کنید. از خاطره ها شکرگذارم. بروید. مال خودتان دارو ندارم. بروید. ای تف به جهان تا ابد غم بودن. ای مرگ بر این ساعت بی هم بودن. یادش همه جا هست، خودش نوش شما. ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما. ت همه جا هست، چه باید بکنم. با این همه بن بست چه باید بکنم. جانم تو ندیدی که چه با من کردند. مردم چه بلاها به س رم آوردند. من عشق شدم، مرا نمی فهمیدند. در شهر خودم مرا نمی فهمیدند. مال خودتان دار و ندارم. بروید! که رو...

dialoguezch2.blogfa.com

احساس حقیقت 2 - تجربه یک آدم بزرگ از سینمای کودک...

http://www.dialoguezch2.blogfa.com/post/10

اگر آفتاب برای نیامدن رفته باشد. سیدعلی صالحی. تجربه یک آدم بزرگ از سینمای کودک. نوشته شده در شنبه بیست و نهم شهریور 1393ساعت 11:55 توسط زهرا چلنگر. هین سخن تازه بگو.

dialoguezch2.blogfa.com

احساس حقیقت 2 - آواز سرکوب

http://www.dialoguezch2.blogfa.com/post/9

اگر آفتاب برای نیامدن رفته باشد. سیدعلی صالحی. واقعا باید از خودمان فرار کنیم از ذهن خودمان و به دامان سکوت پناهنده شویم شاید آغاز سرکوب از آغاز سخن شروع می شود و آغاز آزادی از سکوت. نوشته شده در یکشنبه نوزدهم مرداد 1393ساعت 11:20 توسط زهرا چلنگر. هین سخن تازه بگو.

dialoguezch2.blogfa.com

احساس حقیقت 2 - صادقانه..

http://www.dialoguezch2.blogfa.com/post/11

اگر آفتاب برای نیامدن رفته باشد. سیدعلی صالحی. مرگ او را طلبید ، غریبانه هم طلبید مثل زندگیش، رفتارش ، حرکاتش که غریب بود و او را به شکل غریبی در خود هضم کرد. مثل همه ما که غریبیم و لحظه ای غریبانه خواهیم مرد. خداوند همه ما را رحمت کند. نوشته شده در سه شنبه هشتم مهر 1393ساعت 12:2 توسط زهرا چلنگر. هین سخن تازه بگو.

dialoguezch2.blogfa.com

احساس حقیقت 2 - یک کودکانه آرام...( به دور از دغدغه های سیاسی)

http://www.dialoguezch2.blogfa.com/post/6

اگر آفتاب برای نیامدن رفته باشد. سیدعلی صالحی. یک کودکانه آرام.( به دور از دغدغه های سیاسی). پ ن : مهمترین قسمت از این متن را حذف کردم دقیقا همان قسمت که منظور از این خاطره را بیان می کند.چون دقیقا از همان قسمتی که منظور این نوشته بیان می شد ، عبارات کلیشه ای می شدند و دیگر کودکانه آرام نبود بلکه تبدیل به یک بالغ احمق می شد! نوشته شده در پنجشنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۲ساعت 2:41 توسط زهرا چلنگر. هین سخن تازه بگو.