momas1200.blogspot.com

imaage.blogfa.com

ایماژ - چی خیش

http://www.imaage.blogfa.com/post/9

فهمیدم خوب بعضی رویاها می تواند در دنیای بیرونی هم راه پیدا کند و عملی شود. و خوب البته شما باید این نکته را در نظر بگیرید که من این را خیلی سخت فهمیدم. و هنوز هم درگیری مغزیم با خیال و رویا خیلی بیشتر از درگیری دست و پا و زبانم با واقعیت است. شبنم رایم را زد. گفت این راه که میروی به ترکستان است جان دلم. "اینو ولش کن". "اونو سریع بنداز دور"."اینو بگو برا چی می خوای؟ آهااا تو اصلا ازین لذت نخواهی برد. بنداز دور. آففرین. اینو بچسب! شبنم همه این راه ها را رفته بود. راهنماییم کرد و من هم بدون چون و چرا گ...

imaage.blogfa.com

ایماژ -

http://www.imaage.blogfa.com/post/1

اینجا شب است. نشسته ام زیر درخت سیب و با نور چراغ حیاط دارم می نویسم. حوصله پیغام و پسغام مادر را نداشتم که مثلا به پاشا بگو برای مرضیه خانم دارویی چیزی بفرستد. یا علی بیاید و هی مجبورم کند نامه را برایش بخوانم. علی را که یادت هست؟ برای همین صبر کردم همه بخوابند. خواستم بگویم پیدایش کردم. دست که می بردم، یاد آن دلهره بار اول افتادم. یادت هست؟ خودشان کنجکاومان کردند. آن روز که مرضیه خانم شوهرش رفته بود کربلا و آمد نشست خانه ما یادت هست؟ یعنی در آن نامه چه نوشته شده بود؟ و ما زیر درخت سیب دراز کشیدیم.

imaage.blogfa.com

ایماژ - دست ها 2

http://www.imaage.blogfa.com/post/5

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۱ساعت 22:32 توسط حدیث. بازی های دو بچه در کنار رودخانه. خواب های نقره ای.

imaage.blogfa.com

ایماژ - کار، کار حبیب است!

http://www.imaage.blogfa.com/post/6

کار، کار حبیب است! اولین بار شیرین خانم همسایه طبقه سومی ساختمان روبرو که شله زرد آورده بود تعریف می کرد از زبان زنش شنیده که صادق خان از بچگی صدای خوبی داشته. برای همین وقتی یک بار دایی پدرش که برنامه اجرا میکرده از او خواسته برایشان. آواز بخواند، مادرش که خیاط بوده از ترس از راه به در شدن تنها پسرش لبهایش را گوشه تا گوشه دوخته. البته صادق خان کمی بعد با قیچی تمام نخ ها را پاره کرده، اما این کار چنان اثری رویش گذاشته که خوانندگی که هیچ، از آن پس کسی صدای حرف زدنش را هم نشنیده است. خواب های نقره ای.

imaage.blogfa.com

ایماژ - خروس جنگی ها

http://www.imaage.blogfa.com/post/7

نشستن اش در مجمع حزب گیجم می کرد. سهراب اهل مکاشفه کی اهل مباحثه شده بود؟ نوشته شده در یکشنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۴ساعت 23:21 توسط حدیث. بازی های دو بچه در کنار رودخانه. خواب های نقره ای.

imaage.blogfa.com

ایماژ

http://www.imaage.blogfa.com/1392/01

کار، کار حبیب است! اولین بار شیرین خانم همسایه طبقه سومی ساختمان روبرو که شله زرد آورده بود تعریف می کرد از زبان زنش شنیده که صادق خان از بچگی صدای خوبی داشته. برای همین وقتی یک بار دایی پدرش که برنامه اجرا میکرده از او خواسته برایشان. آواز بخواند، مادرش که خیاط بوده از ترس از راه به در شدن تنها پسرش لبهایش را گوشه تا گوشه دوخته. البته صادق خان کمی بعد با قیچی تمام نخ ها را پاره کرده، اما این کار چنان اثری رویش گذاشته که خوانندگی که هیچ، از آن پس کسی صدای حرف زدنش را هم نشنیده است. خواب های نقره ای.

imaage.blogfa.com

ایماژ

http://www.imaage.blogfa.com/1391/12

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۱ساعت 22:32 توسط حدیث. آدم آرام و خونسردی ست. اما این اواخر. میدیدم. گفت: "باز می شود." و دیدم که یک جور خاصی میخندد. فالگیرها باید بتوانند یک جور خاصی بخندند. آرام نشسته بود و گوش می داد. مغزم پر از سوال بود. او اما چیزی نپرسید. پشت تلفن گریه میکرد. آرام و موقر. می گفت تمام کرده. گفتم: "مطمئنی؟ شاید خوابش سنگین است." گفت: "می گویم مرده، مرده! کاش گذاشته بودم پیراهن قرمز را با خودش ببرد! گفتم آخر این گنجینه ات را نشانم ندادی! موبایلش روی میز زنگ می خورد. از ...

imaage.blogfa.com

ایماژ - به خاطر اینا به خیر گذشت

http://www.imaage.blogfa.com/post/8

به خاطر اینا به خیر گذشت. بابا عینکش را روی چشمش گذاشت، گلویش را صاف کرد و گفت:"از اینا بهتر نداشت؟ گفتم:"نه تازه اینا سرحالاش بود! ده هزار لیر داری؟ روبروی گیت B پر شده بود از آدمهایی که با دسته گل های میخک و مریم منتظر بیرون آمدن مسافرین لندن بودند و صدای همهمه شان سالن را پر کرده بود. بابا گفت:" یه زنگی به مامانت بزن." صورتم را در هم کشیدم و گفتم:" هنوز که خبری نیست." بعد به صندلی تکیه و ادامه دادم:" مامان الکی شلوغش می کنه! و لرزش زانویم را زیر میز شیشه ای کنترل کردم که بابا نبیند. تابلوی اعلانات اعل...

imaage.blogfa.com

ایماژ

http://www.imaage.blogfa.com/1394/07

به خاطر اینا به خیر گذشت. بابا عینکش را روی چشمش گذاشت، گلویش را صاف کرد و گفت:"از اینا بهتر نداشت؟ گفتم:"نه تازه اینا سرحالاش بود! ده هزار لیر داری؟ روبروی گیت B پر شده بود از آدمهایی که با دسته گل های میخک و مریم منتظر بیرون آمدن مسافرین لندن بودند و صدای همهمه شان سالن را پر کرده بود. بابا گفت:" یه زنگی به مامانت بزن." صورتم را در هم کشیدم و گفتم:" هنوز که خبری نیست." بعد به صندلی تکیه و ادامه دادم:" مامان الکی شلوغش می کنه! و لرزش زانویم را زیر میز شیشه ای کنترل کردم که بابا نبیند. تابلوی اعلانات اعل...