MRA2.PERSIANBLOG.IR

khaterehfarda.blogfa.com

یه خاطره از فردا - قدرت انسان

http://www.khaterehfarda.blogfa.com/post-1.aspx

یه خاطره از فردا. یه خاطره از فردا. یک برگ توت در اثر تماس با نبوغ انسان به ابریشم تبدیل میشود. یک مشت خاک در اثر تماس با نبوغ انسان به قصری بدل میشود. یک درخت سرو در اثر تماس با نبوغ انسان دگرگون میشود و شکل معبدی میگیرد . یک رشته پشم گوسفند در اثر تماس با ابتکار انسان به صورت لباس فاخری در می آید. اگر در برگ، خاک، چوب و پشم این امکان هست که ارزش خود را از طریق انسان. صد برابر بلکه هزار برابر کنند آیا من نمی توانم با این بدن خاکی که نام مرا حمل می کند. چنان کنم. ( آگ ماندینو ). مدرسه راهنمایی البرز 2.

khaterehfarda.blogfa.com

یه خاطره از فردا - اعتماد به خداوند

http://www.khaterehfarda.blogfa.com/post-8.aspx

یه خاطره از فردا. یه خاطره از فردا. شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم . می خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقت نمی کند. دیگری گفت : موافقم. اما من برای ثابت کردن ایمان می آیم. وقتی به قله رسیدند شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند: سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آنها را پایین ببرید. شهسوار اولی گفت: می بینی؟ بعد از چنین صعودی او از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم! مدرسه راهنمایی البرز 2.

khaterehfarda.blogfa.com

یه خاطره از فردا

http://www.khaterehfarda.blogfa.com/8912.aspx

یه خاطره از فردا. یه خاطره از فردا. روزی مردی در جاده مشغول تعمیر خودروی خود بود که ناگهان ماهیگیری که پشت سر هم ماهی میگرفت توجه او را به خود جلب کرد . مرد متوجه شد که ماهیگیر ماهی های کوچک را نگه می دارد و ماهی های بزرگ را در آب می اندازد .بالاخره کنجکاوی بر او غالب شد. از ماهیگیر پرسید که چرا ماهی های کوچک را نگه میدارد وماهی های بزرگ را در آب می اندازد؟ مرد ماهیگیر پاسخ داد:. واقعا دلم نمی خواهد چنین کاری بکنم ولی چاره ای ندارم زیرا ماهی تابه من کوچک است. پله پله تا اوج). چنان کنم. ( آگ ماندینو ).

khaterehfarda.blogfa.com

یه خاطره از فردا - من بهترین هستم

http://www.khaterehfarda.blogfa.com/post-4.aspx

یه خاطره از فردا. یه خاطره از فردا. این کلمات را مرد جوانی به نام (کاسیوس کلی) قبل از اولین مسابقه ی بزرگش در مقابل (سانی لیتون) به خبر نگاران گفته بود. کلماتی که ابتدا آن ها را به خنده واداشت. اما پس از پیروزی اش مورد توجه قرار گرفت. پس از این پیروزی ، کلی که بعدها خود را (علی) نامید ، در همه ی مسابقات جهانی همواره با شعار معروف (من بهترین هستم ) ظاهر می شد. نوشته شده در یکشنبه هفتم فروردین ۱۳۹۰ساعت 19:47 توسط علی فتحی. مدرسه راهنمایی البرز 2.

khaterehfarda.blogfa.com

یه خاطره از فردا - من قچاقچی هستم

http://www.khaterehfarda.blogfa.com/post-9.aspx

یه خاطره از فردا. یه خاطره از فردا. ملانصرالدین غالبا سوار بر چهارپای خود در بخش های مرزی ایران و عراق در رفت و آمد بود و هر بار که از مرز می گذشت ، با خود کیسه ای از سنگ های قیمتی و دارو های پزشکی را که برای آنها مجوز قانونی داشت به همراه می برد. روزی از روزها ، وقتی که یکی از نگهبانان مرزی از او در مورد شغلش پرسید، ملا پاسخ داد: من قاچاقچی. هستم نگهبان هر بار به تفتیش ملا می پرداخت ولی موفق به یافتن کالایی در میان وسایل او نمی شد. ملانصرالدین پاسخ داد: چیزی که من قاچاق می کردم چهار پا بود.

khaterehfarda.blogfa.com

یه خاطره از فردا - ماهی تابه

http://www.khaterehfarda.blogfa.com/post-2.aspx

یه خاطره از فردا. یه خاطره از فردا. روزی مردی در جاده مشغول تعمیر خودروی خود بود که ناگهان ماهیگیری که پشت سر هم ماهی میگرفت توجه او را به خود جلب کرد . مرد متوجه شد که ماهیگیر ماهی های کوچک را نگه می دارد و ماهی های بزرگ را در آب می اندازد .بالاخره کنجکاوی بر او غالب شد. از ماهیگیر پرسید که چرا ماهی های کوچک را نگه میدارد وماهی های بزرگ را در آب می اندازد؟ مرد ماهیگیر پاسخ داد:. واقعا دلم نمی خواهد چنین کاری بکنم ولی چاره ای ندارم زیرا ماهی تابه من کوچک است. پله پله تا اوج). مدرسه راهنمایی البرز 2.

khaterehfarda.blogfa.com

یه خاطره از فردا - به درونت بنگر

http://www.khaterehfarda.blogfa.com/post-7.aspx

یه خاطره از فردا. یه خاطره از فردا. در افسانه های کهن هندوستان آمده است که در روزگاران دور، آدمیان همه خلق و خو و سرشتی خدای گونه داشتند ولی از امکانات و توانایی های خود خوب استفاده نکردند و کار به جایی رسید که برهما، خدای خدایان ، تصمیم گرفت قدرت خدایی را از آنان بازگیرد و آن را در جایی پنهان کند دست کسی به آن نرسد. ما نمی دانیم این نیروی این نیروی عظیم را کجا پنهان کنیم! جمله گفتند آمدیم این جایگاه. تا بود سیمرغ ما را پادشاه. مدتی شد تا در این ره آمدیم. از هزاران سی به درگه آمدیم. مدرسه راهنمایی البرز 2.

khaterehfarda.blogfa.com

یه خاطره از فردا

http://www.khaterehfarda.blogfa.com/9001.aspx

یه خاطره از فردا. یه خاطره از فردا. شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم . می خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقت نمی کند. دیگری گفت : موافقم. اما من برای ثابت کردن ایمان می آیم. وقتی به قله رسیدند شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند: سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آنها را پایین ببرید. شهسوار اولی گفت: می بینی؟ بعد از چنین صعودی او از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم! جمله گفتند آمدیم این جایگاه. چون نگ...

khaterehfarda.blogfa.com

یه خاطره از فردا - نیروی پشتکار

http://www.khaterehfarda.blogfa.com/post-6.aspx

یه خاطره از فردا. یه خاطره از فردا. سرانجام،فروشنده جوان برای کار در دفتر رئیس پذیرفته شد. رئیس به او گفت: ای جوان! تو باید خوشحال باشی که من تو را این جا پذیرفته ام. تا قبل از تو پنج فرو شنده را رد کردم. فروشنده جوان: می دانم قربان. من هر پنج تای آن ها بوده ام. نوشته شده در دوشنبه هشتم فروردین ۱۳۹۰ساعت 17:12 توسط علی فتحی. مدرسه راهنمایی البرز 2.