mrkhodadadi.blogfa.com

rayanp2008.blogfa.com

مهرآوران - دینا (60)

http://www.rayanp2008.blogfa.com/post/74/دینا-(60)

داستان زندگی دختری که فکر میکرد نمی تونه عاشق بشه ولی شد و عشقش جاودانه شد. ترم آخر هم شروع شده بود و باز مشغول درس شديم. ديگر به کارکردن در حين درس عادت کردم. سر کلاس بوديم به کتايون گفتم: کتی می خواهم يک خبر به تو بدهم. خدا به خير بگذراند. معلوم نيست چه خبری هست که تو می خواهی به من بدهی! حالا چه خبری هست؟ خبر داری که آخر اين هفته عروسی عمويم هست درسته؟ آره اتفاقا مادرت هم من را دعوت کرده. اگر شمال نبود من هم می آمدم دلم لک زده برای يک عروسی، حالا چی شده؟ چی شد قبول کردی؟ ببينم ناقلا نکند آرش ؟ خب تا ب...

rayanp2008.blogfa.com

مهرآوران - دینا (58)

http://www.rayanp2008.blogfa.com/post/72/دینا-(58)

داستان زندگی دختری که فکر میکرد نمی تونه عاشق بشه ولی شد و عشقش جاودانه شد. عمو و آرش نيم نگاهی به من و آرزو کردند و دوباره مشغول صحبت با هم شدند. پدر بزرگ که گرم صحبت با خانم مرعشی بود رو به آرش کرد و گفت:. خب آرش خان بهتره که ديگر بعد از همه صحبتها برويم سر زمان عروسی. آرش گفت: آقای يگانه ريش و قيچی دست خودتان شما بزرگتر ما هستيد و جای پدر ما، شما هرزمانی را انتخاب کنيد ما هم قبول می کنيم. من چه نظری بدهم بايد عروس و داماد وقت آزاد خودشان را ببينند و براساس همان زمان را انتخاب کنند به من ربطی ندارد که.

rayanp2008.blogfa.com

مهرآوران

http://www.rayanp2008.blogfa.com/1392/07

داستان زندگی دختری که فکر میکرد نمی تونه عاشق بشه ولی شد و عشقش جاودانه شد. ترم آخر هم شروع شده بود و باز مشغول درس شديم. ديگر به کارکردن در حين درس عادت کردم. سر کلاس بوديم به کتايون گفتم: کتی می خواهم يک خبر به تو بدهم. خدا به خير بگذراند. معلوم نيست چه خبری هست که تو می خواهی به من بدهی! حالا چه خبری هست؟ خبر داری که آخر اين هفته عروسی عمويم هست درسته؟ آره اتفاقا مادرت هم من را دعوت کرده. اگر شمال نبود من هم می آمدم دلم لک زده برای يک عروسی، حالا چی شده؟ چی شد قبول کردی؟ ببينم ناقلا نکند آرش ؟ خب تا ب...

rayanp2008.blogfa.com

مهرآوران

http://www.rayanp2008.blogfa.com/1392/04

داستان زندگی دختری که فکر میکرد نمی تونه عاشق بشه ولی شد و عشقش جاودانه شد. عمو و آرش نيم نگاهی به من و آرزو کردند و دوباره مشغول صحبت با هم شدند. پدر بزرگ که گرم صحبت با خانم مرعشی بود رو به آرش کرد و گفت:. خب آرش خان بهتره که ديگر بعد از همه صحبتها برويم سر زمان عروسی. آرش گفت: آقای يگانه ريش و قيچی دست خودتان شما بزرگتر ما هستيد و جای پدر ما، شما هرزمانی را انتخاب کنيد ما هم قبول می کنيم. من چه نظری بدهم بايد عروس و داماد وقت آزاد خودشان را ببينند و براساس همان زمان را انتخاب کنند به من ربطی ندارد که.

rayanp2008.blogfa.com

مهرآوران

http://www.rayanp2008.blogfa.com/1392/01

داستان زندگی دختری که فکر میکرد نمی تونه عاشق بشه ولی شد و عشقش جاودانه شد. بعد دستی زد و گفت بسيار عالی خوب بود دخترم. بله، کارت خیلی خوب بود نقصی در نواختن و خواندن نداری. فقط میماند اجرای. تو که بايد برای همه اجرا داشته باشی تا داوران به تو امتياز بدهند. بعد با هم بيرون رفتيم. آرش جلو آمد و پرسيد: چی شد؟ استاد کارش چطور بود؟ استاد گفت: عالی بود آرش، ديگر وقتی استادش تو و خدابيامرز مهدی باشيد که. نقصی پيدا نمی کند. آرش در جواب گفت: شما لطف داريد استاد پس فقط اجرايش روی سن می ماند؟ و سری تکان داد و دست ...

rayanp2008.blogfa.com

مهرآوران - دینا (56)

http://www.rayanp2008.blogfa.com/post/70/دینا-(56)

داستان زندگی دختری که فکر میکرد نمی تونه عاشق بشه ولی شد و عشقش جاودانه شد. بعد دستی زد و گفت بسيار عالی خوب بود دخترم. بله، کارت خیلی خوب بود نقصی در نواختن و خواندن نداری. فقط میماند اجرای. تو که بايد برای همه اجرا داشته باشی تا داوران به تو امتياز بدهند. بعد با هم بيرون رفتيم. آرش جلو آمد و پرسيد: چی شد؟ استاد کارش چطور بود؟ استاد گفت: عالی بود آرش، ديگر وقتی استادش تو و خدابيامرز مهدی باشيد که. نقصی پيدا نمی کند. آرش در جواب گفت: شما لطف داريد استاد پس فقط اجرايش روی سن می ماند؟ و سری تکان داد و دست ...

rayanp2008.blogfa.com

مهرآوران - دینا (59)

http://www.rayanp2008.blogfa.com/post/73/دینا-(59)

داستان زندگی دختری که فکر میکرد نمی تونه عاشق بشه ولی شد و عشقش جاودانه شد. با انگشتام بازی کردم و دوباره نگاهی به آرش کردم و با من و من گفتم: قبول میکنم. انگار دنيا را به او دادند. روی زمين نشست و گفت: دينا يعنی درست می شنوم؟ يعنی تو قبول کردی؟ وای يعنی تو همسر من می شوی؟ يعنی همه اين سختيها و انتظار نتيجه گرفت؟ انگار در تازه ای به رويم گشوده شده بود. همه خنده ها و شور و شوق او و هيجانش، حرفها و رفتارش برايم تازگی داشت. آرش گفت: دينا می دانی چند وقت هست توی اين اتاقيم؟ آرزو دستم را گرفت و گفت: قبول کردی؟

rayanp2008.blogfa.com

مهرآوران - دینا(51)

http://www.rayanp2008.blogfa.com/post/65/دینا(51)

داستان زندگی دختری که فکر میکرد نمی تونه عاشق بشه ولی شد و عشقش جاودانه شد. گفتم: آرزو بيا برويم آبی به دست و رويمان بزنيم که رنگمان برگردد. پشت ميز نشستيم و مشغول خوردن قهوه شديم. آرش دست آرزو را گرفت و گفت:. آره بهترم ولی خيلی ترسيده بودم. نزديک بود بيفتم. خودت هم که انگار نه انگار داری میفتی. اگر هنوز دست دينا توی دستت بود چی؟ اگه اون را هم می انداختی چی؟ نگاهی به من کرد و در همان حالت گفت: دينا خودش شجاع هست نه مثل تو ترسو! آره ديدم رنگش بدتر از رنگ ديوار سفيد شده بود. همگی خنديديم و من گفتم. کسی چيز...

rayanp2008.blogfa.com

مهرآوران

http://www.rayanp2008.blogfa.com/1392/05

داستان زندگی دختری که فکر میکرد نمی تونه عاشق بشه ولی شد و عشقش جاودانه شد. با انگشتام بازی کردم و دوباره نگاهی به آرش کردم و با من و من گفتم: قبول میکنم. انگار دنيا را به او دادند. روی زمين نشست و گفت: دينا يعنی درست می شنوم؟ يعنی تو قبول کردی؟ وای يعنی تو همسر من می شوی؟ يعنی همه اين سختيها و انتظار نتيجه گرفت؟ انگار در تازه ای به رويم گشوده شده بود. همه خنده ها و شور و شوق او و هيجانش، حرفها و رفتارش برايم تازگی داشت. آرش گفت: دينا می دانی چند وقت هست توی اين اتاقيم؟ آرزو دستم را گرفت و گفت: قبول کردی؟