NAZIFASHION.BLOGFA.COM

nazinazgol.blogfa.com

هنر - نورالدين زرين كلك

http://www.nazinazgol.blogfa.com/post/10

نورالدين زرين كلك نامي است مركب از نقاشي و كتاب و گرافيك و فيلم و كودك! او در سال 1316 در مشهد متولد و در تهران، تبريز، اروميه، اصفهان و رشت بزرگ مي شود. دبيرستان را در تهران تمام مي كند و در سال 1334 وارد دانشگاه تهران مي شود. در سال 1340 در دانشگاه تهران دكتراي داروسازي مي گيرد و با درجه ستواني در بهداري ارتش به كار مي پردازد. دیدار نورالدین زرین کلک از کارگاه انجمن تصویرگران در باغ سفارت ایتالیا (پاییز 1390). گزارش تصویری از پنجمین جشن مستقل انیمیشن (15 شهریورماه 1390). قصههاي ملي ايران انيميشن ميشود.

nazinazgol.blogfa.com

هنر - لذت تصویرسازی

http://www.nazinazgol.blogfa.com/post/15

گرافیستها معما میسازند. ما تکههایی از این و آن را برمیداریم و در کنار هم قرار می دهیم تا یک ترکیب هماهنگ (یا ناهماهنگ ، بسته به نظر یک فرد) ایجاد شود و به این صورت است که یک لیاوت ، پوستر یا جلد کتاب شکل میگیرد. زمانی ، از ساختن تکهتکههایی که همه آن را خود ساخته بودم، لذت نابی میبردم. مهم نبود چه چیزی - همان حس ساختن چیزی از هیچ برای من کفایت میکرد. اما به هر حال پس از سالها ، در دیزاین طرحهایی که مخصوص خودم بود به بن بست رسیدم و درجه لذت. در یک سراشیبی رو به پایین رفت. من همیشه از تصویرسازی لذت. آنها می...

nazidastan.blogfa.com

داستانک - داستان آموزنده “زندگی درخت”

http://www.nazidastan.blogfa.com/post/26

داستان آموزنده زندگی درخت. مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به. سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود ،پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند . درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده . درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن . درختی پر از شکوفه های زیبا،باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیدم . زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین.

nazidastan.blogfa.com

داستانک - داستان عجیب فلمینگ

http://www.nazidastan.blogfa.com/post/21

اسمش فلمينگ بود. کشاورز اسکاتلندي فقيري بود. يک روز که براي تهيه معيشت خانواده بيرون رفت، صداي فرياد کمکي شنيد که از باتلاق نزديک خانه مي آمد. وسايلشو انداخت و به سمت باتلاق دويد.اونجا ، پسر وحشتزده اي رو ديد که تا کمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و کمک مي خواست. فلمينگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدريجي و وحشتناک نجات داد. کشاورز اسکاتلندي گفت: براي کاري که انجام دادم چيزي نمي خوام و پيشنهادش رو رد کرد. در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعيتي بيرون اومد. نجيب زاده پرسيد: اين پسر شماست؟

nazidastan.blogfa.com

داستانک - ناخن خور

http://www.nazidastan.blogfa.com/post/28

بعضی از مردم ناخن هاشونو مانیکور می کنن. بعضی ها هم سوهان می زنن. اکثرا ناخنهاشونو از ته می گیرن. ولی من همشونو کامل می خورم! بله می دونم عادت زشتیه. ولی قبل از این که شروع به سرزنش کنید. یادتون باشه که من هیچ وقت هرگز. دل کسی را نخراشیدم. نوشته شده در یکشنبه نهم بهمن ۱۳۹۰ساعت 22:32 توسط نازی. دنیای مد و زیبایی.

nazidastan.blogfa.com

داستانک - بهلول و فروش بهشت

http://www.nazidastan.blogfa.com/post/20

بهلول و فروش بهشت. روزي بهلول نزدیک رودخانه لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها با گ ل چند باغچه. کوچک ساخته بود . در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود . چون به نزدیک. بهلول رسید سوال نمود چه می کنی؟ بهلول جواب د اد بهشت می سازم . زن هارون گفت : از این بهشت ها که ساخته اي می فروشی؟ گفت : می فروشم . زبیده گفت : چند دینار؟ بهلول جواب داد صد دینار . زن هارون می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوري به خادم گفت : صد دینار به بهلول. بهلول قهقهه اي سر داد.

nazidastan.blogfa.com

داستانک - خر برفت و خر برفت

http://www.nazidastan.blogfa.com/post/12

خر برفت و خر برفت. از هزاران تن يكي تن صوفياند باقيان در دولت او ميزيند. رقص آغاز شد. م طرب آهنگ سنگيني آغاز كرد. و ميخواند: خر برفت و خر برفت و خر برفت. خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند, من از ترس جان تسليم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذيذ را ميان گربهها رها كردي. صوفي گفت: چرا به من خبر ندادي, حالا آنها همه رفته اند من از چه كسي شكايت كنم؟ خرم را خوردهاند و رفتهاند! صوفي گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا, مرا هم خوش ميآمد. مر مرا تقليدشان بر باد داد اي دو صد لعنت بر آن تقليد باد.

nazidastan.blogfa.com

داستانک - تام هیکل

http://www.nazidastan.blogfa.com/post/24

مایكل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسیر همیشگی شروع به كار كرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و. تعدادی مسافر پیاده میشدند و چند نفر هم سوار میشدند. در ایستگاه بعدی، یك مرد با هیكل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد. او در حالی كه به مایكل زل زده بود گفت: تام هیكل پولی نمی ده! و رفت و نشست. مایكل كه تقریبا ریز جثه بود و اساسا آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیكلی سوار شد و با گفتن همان جمله،.