hashte12.wordpress.com
سیبیلو نگو، بلا بگو! خوشگلِ خوشگلا بگو… | هشتِ دوازده
https://hashte12.wordpress.com/2012/11/30/سیبیلو-نگو،-بلا-بگو-خوشگلِ-خوشگلا-بگو
قصه از آنجا شروع شد که من متولد شدم. سیبیلو نگو، بلا بگو! خوشگل خوشگلا بگو…. نوامبر 30, 2012 in کودک درون. سیبیل من با همهی سیبیلا فرق داره. طول زیادی داره اما متأسفانه پهناش چنگی به دل نمیزنه. نیم سانت از دماغ پایینتر و نیم سانت از دهنم بالاتر خالیه. فقط یه باریکهای مونده که توی اون باریکه موها استعداد عجیبی در رشد و نمو دارن. یه جوراییه که هرکی میبینه فکر میکنه سیبیلام رو تتو کردم. البته این تتو کردن به این معنا نیست که سیبیلای فرفورژهای و چخماقیای نصیبم شده. نه! من یکی که اینطوریم. یعنی اگه یکی به...
hashte12.wordpress.com
آقا دو نفر! | هشتِ دوازده
https://hashte12.wordpress.com/2013/04/05/آقا-دو-نفر
قصه از آنجا شروع شد که من متولد شدم. آوریل 5, 2013 in راپورت. دانشجوی دکتری بود. یکی از آزمایشگاهامون رو ارائه داده بود و در اولین جلسه و اولین نگاه، به طرز نشستن من گیر داد که چرا پاهات رو انداختی روی همدیگه و کلاس رو با کافیشاپ اشتباه گرفتی! Raquo; نمرهی من رو اصلاح کرده بود و از اون درس 11.5 گرفتم. بدون گزارش کار، بدون فعالیت کلاسی و با کلی غیبت…. وبنوشت را از راه رایانامه دنبال کنید. Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email. به 47 مشترک دیگر بپیوندید.
hashte12.wordpress.com
چه کسی دلقک مرا جابجا کرد؟ | هشتِ دوازده
https://hashte12.wordpress.com/2012/12/10/چه-کسی-دلقک-مرا-جابجا-کرد؟
قصه از آنجا شروع شد که من متولد شدم. چه کسی دلقک مرا جابجا کرد؟ دسامبر 10, 2012 in گاه نوشت. این روزها کمتر فکر میکنم. پشت هر فکری، یک انتخاب است که مؤثر از اختیار است. بیپرده و سرراست بگویم که اختیار ندارم. همه چیز پشت سر هم میآیند و من مجبورم که مثلا در فلان ساعت، فلان کار را انجام دهم و راه چارهی دیگری ندارم. یعنی به راه چارهی دیگر، حتی فکر هم نمیکنم. الان که نگاه میکنم، به چیزی به نام قدرت اختیار بدگمان شدهام. الان که اینجا نشستهام، کمی دورتر ممکن است یک زلزله بیاید، یا اصلا چرا زلزله؟ خب خیلی چیزها ...
hashte12.wordpress.com
داستان یک بکارت و رگی که قرار است باد کند! | هشتِ دوازده
https://hashte12.wordpress.com/2012/10/25/داستان-یک-بکارت-و-رگی-که-قرار-است-باد-کن
قصه از آنجا شروع شد که من متولد شدم. داستان یک بکارت و رگی که قرار است باد کند! اکتبر 25, 2012 in دلدرد. مو به تنتان سیخ میشود! هفده سالش بود. هنوز در رویای کودکی بود و خیالپردازیهای کودکانه داشت. بیشتر از همهوقت تنها بود. نگاه صاحبخانهشان که کرایهاش را نگرفته بود، به یاد میآورد و شرم میکرد. شادی همکلاسیهایش را که میدید، بغضش میگرفت. بیشتر از هر کسی به همدل نیاز داشت. دخترک هفده سالهای که دلش و مهرش را پای ماجرا گذاشت و حالا بکارتش را هم فدای محبتش کرده است. باز هم مو به تنتان سیخ میشود! بیست و یک سالش ب...
hashte12.wordpress.com
پسفردا٬ امتحان٬ من!؟ | هشتِ دوازده
https://hashte12.wordpress.com/2013/01/03/پسفردا٬-امتحان٬-من؟
قصه از آنجا شروع شد که من متولد شدم. ژانویه 3, 2013 in گاه نوشت. بیشتر آدمی مادی بودهام تا احساسی. روشنتر بگویم. من روابط عاشقانه و حتی جنسی را نوعی روابط معنوی میدانم که روح را ارضا میکنند. اینکه میگویم مادی هستم معنیش این میشود که اگر یک دختر خوشگل و باوقار جلویم بگذارید و در کفهی دیگر یک دختر باشخصیت و باسواد حتی در روابط جنسی هم به دومی اعتماد و گرایش بیشتری دارم. همین دلایل بوده که در زندگی بیشتر از تفریح دنبال پول و مقام بودهام. حالا این ماجرا را به کجا میخواهم بکشانم؟ به 47 مشترک دیگر بپیوندید.
hashte12.wordpress.com
تنباکوی هلو (1) | هشتِ دوازده
https://hashte12.wordpress.com/2012/12/05/تنباکوی-هلو-1
قصه از آنجا شروع شد که من متولد شدم. دسامبر 5, 2012 in مجموعههای نون نوشتن. یک ترم گذشته بود. تابستان گذشته بود و حالا پائیز بود. پائیز برای او دوران خوش خوش ک ش بوده. اما حالا دوباره کالباس میخورد و هوس تنباکوی هلو کرده. حالش خراب است و جواد یساری گوش میکند. همین امروز صبح در فیسبوک خواند که فقط شانزده روز دیگر تا بیست و یکم دسامبر وقت دارد. نگاهی به لپتاپش انداخت، آن پست را لایک کرد و زیرش نوشت: بخواب بابا…. پس پایان دنیا غمگینش نکرده بود و به پایان دنیا اعتقادی نداشت. به 47 مشترک دیگر بپیوندید. شما در...
hashte12.wordpress.com
شاه، دزد، جلاد | هشتِ دوازده
https://hashte12.wordpress.com/2012/11/11/شاه،-دزد،-جلاد
قصه از آنجا شروع شد که من متولد شدم. نوامبر 11, 2012 in گاه نوشت. پس معلوم است که عشقش، عشق پاکی است و هوس نیست. تقریبا یک سال پیش بود که در شب تولد یکی از بچهها با پاسور «شاه، دزد، جلاد» بازی میکردیم. اینکه شاه چه کسی شد به کنار، این بدبخت بیچارهی ت رک، دزد شد. حکم این بود که به «زورو» پیشنهاد دوستی بدهد. شما در دنیای ما پسران کلهداغ نیستید. این چیزها برایمان حرمت دارند. وقتی شاه چیزی را حکم میکند، سرپیچی در کارمان نیست و بیچون و چرا اطاعت میکنیم. از اینها هم بگذریم…. وبنوشت را از راه رایانامه دنبال کنید.
hashte12.wordpress.com
خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه! عوضیا… | هشتِ دوازده
https://hashte12.wordpress.com/2013/03/08/خدا-باعث-و-بانیش-رو-لعنت-کنه-عوضیا
قصه از آنجا شروع شد که من متولد شدم. خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه! مارس 8, 2013 in گاه نوشت. من فقط ازش جزوه رو خواسته بودم و اون با این کارش من رو هم از خرج و هزینه معاف کرده بود. خب من هم طبیعتا ممنونش شدم و دیگه تا پایان ترم حتی یکبار هم همدیگه رو ندیدیم تا همین امروز. قضیه به همینجا تموم نشد و بلکه اصل قضیه جایی بود که باید به ندا میگفتم و ازش معذرتخواهی میکردم. بعد از سه ماه امروز دیدمش تا برم سراغش و بهش قضیه رو بگم. دیالوگها رو همینجا میذارم…. ندا حرفم رو قطع میکنه و میگه. 8211; فکر میکردم که یه ر...
hashte12.wordpress.com
صفحهی وسط آلبوم یاسی | هشتِ دوازده
https://hashte12.wordpress.com/2013/04/06/صفحهی-وسط-آلبوم-یاسی
قصه از آنجا شروع شد که من متولد شدم. صفحهی وسط آلبوم یاسی. آوریل 6, 2013 in گاه نوشت. تقریبا هر هفته مراسم جمعآوری کلکسیون را داشتیم و آلبوم معرکهای شده بود. کار گروه آبی این بود که هر روز ما را لو بدهد و ناظم را به کلاس بکشاند تا این آلبوم را از کیف ما پیدا کند. اما قبل از اینکه ناظم بفهمد، آلبوم را به حیاط خانه کناری که خانهی یکی از اعضای گروه قرمز بود، پرتاب میکردیم. دوران راهنمایی با بچههای گروه آبی همکلاس بودم. بچههای گروه قرمز طبقه پایین بودند و همین بود که رابطههایم با آنها کمرنگتر شد و دوران ...