charrah5.blogspot.com
داستانهای مامان: November 2005
http://charrah5.blogspot.com/2005_11_01_archive.html
Sunday, November 27, 2005. مامان و خاله میترا در کیش. اینجام می ترسی آبروریزی بشه؟ اذیت نکن دیگه. توبه ما چیکار داری؟ وقتی اینو شنیدم چشمام چهارتا شد! ولی مامان گفت: نه. خاله گفت: مگه امروز نگفتی که ازامروز قدرکیر آریا رو میدونی؟ مامان گفت: خوب آره. گفتم ولی نمیشه که. اون پسرمه. من تاجایی که تونستم سعی کردم باهاش راحت باشم ولی سکس نمی شه. یه احساسی دارم که نمی تونم این کارو بکنم. خاله گفت: بالاخره دوست داری بکنتت یا نه؟ Posted by داستانهای مامانی at 9:45 AM. Wednesday, November 09, 2005. من و زن عمو.
charrah5.blogspot.com
داستانهای مامان: August 2005
http://charrah5.blogspot.com/2005_08_01_archive.html
Saturday, August 27, 2005. مامان مينا جون آروم دستش رو آورد و كرد تو شلوار من و كير منو دستش گرفت و شروع كرد به بازی كردن. كير من هم يواش يواش شق شد. من به مامان گفتم: مامانی داری چيكار ميكني؟ Posted by داستانهای مامانی at 3:47 PM. Thursday, August 11, 2005. من ومامانم وخاله میترا. چون دودولم گنده میشد واونم می فهمید ولی اینا باعث نمی شد که دیگه با مامان نیام حموم. می گفت: عیبی نداره عادی میشه. تو این سن همه همین جورین (ندید بدید) بهم چیزی نمی گفت فقط می خندید. یه باربهش گفتم چرا میخندی؟ کلی ضدحال خورده ...
charrah5.blogspot.com
داستانهای مامان: May 2007
http://charrah5.blogspot.com/2007_05_01_archive.html
Sunday, May 27, 2007. مادر خوب، پدر بد. چرا انقدر خودتو آزار ميدي؟ فريد كه به وخامت اوضاع پي برده بود ديگه هيچي نگفت. ساعت 9 شب بود كه مادرم زنگ زد، پرسيد: احسان كجايي؟ گفتم: فرقي نميكنه، فكر كردم شما. كه صحبتم رو قطع كرد و گفت: براي من هم فرق نميكنه. زودتر بگو ببينم شيطون چي شده. نكنه زن ميخواهي ناقلا؟ منم گفتم: كجاشو ديدي؟ من اينجا تو اتاق شما چيكار ميكنم؟ گفت: آره پسرم. از تو بهتر كي بكنه؟ منم خنديدم و بوسش كردم. گفتم: مامان خيلي دوستت دارم. مادرم هم گفت: ما بيشتر و دوتايي با هم از ته دل خنديد...منم گ...
charrah5.blogspot.com
داستانهای مامان: March 2007
http://charrah5.blogspot.com/2007_03_01_archive.html
Thursday, March 29, 2007. می خوای اینم ببین و یکی دیگه بهش دادم و رفت تو اتاق پرو، منم دنبالش رفتم گفت: مامان درو ببند. گفتم: می خوام ببینم چطوره. گفت: آخه گفتم: اشکالی نداره نگات نمی کنم. گفت: باشه روشو کرد اون ور و خم شد. یهو یه نیشگون از لپ کونش گرفتم. گفتم: آخه چی داری که قایمش می کنی؟ چیزی نگفت و خلاصه برگشتیم خونه. یکی دو روز بعد رفتم تو توالت و نویدو صدا زدم، گفتم: نوید بیا. اومد. گفتم: برام یه شورت میاری؟ گفت: نه. گفتم: بشین اینجا راحت باش. نشست پیشم گفتم: عکس نداری تو کامپیوتر؟ گفت: یکیش مریم دخ...
charrah5.blogspot.com
داستانهای مامان: January 2006
http://charrah5.blogspot.com/2006_01_01_archive.html
Sunday, January 29, 2006. سکس غیرعلنی من ومامان. فرستاده شده توسط الهام. سلام ماجرای من از اونجايی شروع شد که من تازه کرک و پشمی درآورده بودم وهمش نگام تو کس و کون همسایه ها و فامیلا بود ولی بعد از یه مدت تکراری می شدن و برام اون جذابیت رونداشتن همه جز یه نفر. مامانم! زود باش دیگه. منم زود کیرمو جمع وجور کردم. نشستم کنار مامان. گفتم: حالا باید چی کار کنم؟ Posted by داستانهای مامانی at 12:18 PM. Thursday, January 26, 2006. نادر و دختران همسايه. واي آره درست بود. چرا تا حالا به فکر نبودم؟ چي داشتم مي ديدم؟
charrah5.blogspot.com
داستانهای مامان: November 2006
http://charrah5.blogspot.com/2006_11_01_archive.html
Thursday, November 23, 2006. سلام من پیمان 23 ساله هستم. من تا چند سال پیش علاقه زیادی به زنهای سن بالا نداشتم تا این که یک صحنه ی شگفت انگیز کاملا نظرم رو عوض کرد و من عاشق خانومای سن بالا و چاق شدم. 5 سال پیش وقتی از مدرسه زود برگشتم وارد خونه شدم و طرف اتاق خودم رفتم که چیزی نظرم رو جلب کرد. در اتاق مامانم نیمه باز بود و یک چیز سفید می درخشید! یک کره ی سفید و بسیار بزرگ. جلوتر رفتم و با دقت نگاه کردم. واااای! Posted by داستانهای مامانی at 1:40 PM. Friday, November 17, 2006. مهرداد و خاله مهديه. صبح فر...
charrah5.blogspot.com
داستانهای مامان: January 2007
http://charrah5.blogspot.com/2007_01_01_archive.html
Wednesday, January 24, 2007. گفت: یعنی چی خالیه؟ با خودم گفتم: ضایع شد و زود گفتم: منظورم اینه بریم اونجا كسی ما رو نبینه، راحتتر حرف میزنیم. گفت: آهان ، فكر كردم میخوای شیطونی كنی! نگاهی بهم كرد و گفت: خر خودتی ، یعنی بریم اونجا دست بهم نمیزنی؟ گفتم: یعنی دست بزنم؟ نگاهی به خودم كردم و گفتم: ای به چشم و تو یه چشم به هم زدن پیرهن كه هیچ ، زیرپوشم رو هم درآوردم! گفت: مگه میخوای بری لب دریا كه لخت شدی؟ گفتم: كسی نمیاد ،زود باش دیگه. اونم لباساشو در آورد. عجب سینهای داشت. هنوز آویزون نشده بود و ...گفت: تا ح...
charrah5.blogspot.com
داستانهای مامان: February 2005
http://charrah5.blogspot.com/2005_02_01_archive.html
Tuesday, February 08, 2005. روز بعد به شهرام زنگ زدم و شهرام گفت بيا پيش من. کسي خونمون نيست. مامانم رفته خونه خالم و تا شب نمياد. منم سريع رفتم خونشون. بعد با هم نشستيم پشت کامپيوتر و رفتيم تو اينترنت. من گفتم بريم تو سايت سکسي. شهرام خنديد و گفت چيه تو کفي؟ گفت دوست مامانمه. گفتم مامانت خبر داره؟ گفت: به کسي چيزي نگي. مامانم برام جورش کرد. به مامانم گفتم عجب دوستي داري! خنديد و گفت : آره حال ميکنم. ولي بيشتر از اون خيلي دوست دارم يک زنو جلوي برادرش بکنم. من خنديدم. گفتم راست ميگي؟ پیدا کردن شریک جنسی.
charrah5.blogspot.com
داستانهای مامان: January 2005
http://charrah5.blogspot.com/2005_01_01_archive.html
Sunday, January 30, 2005. سلام این داستانی که براتون مینویسم. نه خالی بندیه نه تخیله نه کسشعره عین حقیقت! سریع رفتم یه سی دی سوپر توپ و تمیز ورداشتم آوردم و گفتم این جدید میبینی؟ خندش گرفت و گفت راست میگی سعید که نیس. نگذاشتم حرفش تموم شه و از فرصت استفاده کردم و گفتم بجاش من که هستم. یه لحظه ساکت شد و بعد چند ثانیه گفت مگه بلدی؟ هنوز نکرده بودم تو کسش داشت آبم در میومد. سینه ها رو که لیسیدیم رفتیم سراغ اصل کاری. شلوارکشو در آوردم و شورتشو کشیدم پایین. چشام گرد شد. گفت چیه؟ بابا تو دیگه کی هستی ! و اونم ...