big-blogger.blog.ir
بامداد نوشت... :: بِلاگِـــــــرِ کَبیر گُــزارِش میکُنَـــــد!
http://big-blogger.blog.ir/1395/10/بامداد-نوشت
ب لاگ ر ک بیر گ زار ش میک ن د! فقط *عشق* میتواند پایان رنجها باشد! دوست جان ها سلام. هر چند که خیلی دیر وقته و منم همچین بگی نگی آماده ام که سرمو بذارم و غش کنم. اما باز گفتم پستمو بنویسم. چقدر دلم میخواد دو هفته زمان اضافی بصورت پرانتز باز شه تو زندگیم که تو عمرم محاسبه نشه و کلا یه اشانتیون باشه روی این عمر که تند تند داره میگذره و منو جا میذاره. از تو دلی بگم که قند و عسله برا خودش :). میگم بچه وقتی خوابه هم با دست و پاش ضربه میزنه آیا؟ همش در حال وول خوردنه :. الا با صدای باباش شیطون تر هم میشه.
big-blogger.blog.ir
جام سرخوشی نوشت :) :: بِلاگِـــــــرِ کَبیر گُــزارِش میکُنَـــــد!
http://big-blogger.blog.ir/1395/08/جام-سرخوشی-نوشت
ب لاگ ر ک بیر گ زار ش میک ن د! فقط *عشق* میتواند پایان رنجها باشد! جام سرخوشی نوشت :). بعله ساعت یازده ظهره و مامان بلاگر باز میخواد تند تند یه پست بذاره. جمعه همونطور که برنامه گذاشته بودم روز خوبی شد. اول اینو بگم که چند وقت پیش تو یکی از گروهای تلگرام یکی پیامی گذاشته بود با این مضمون که :. سعی کنید بصورت دوتایی و زناشویی حمام برید .در کنار اینکه میتونید از روشهای جدید رابطه ی جنسی لذت ببرید صمیمیتتون رو هم افزایش میدید.*. بعد من با خودم فکر کردم بعضی آدم ها چرا کلا ذهنشون اینجوریه؟ خوب قرار بود نمره ...
big-blogger.blog.ir
خبر بد نوشت :( :: بِلاگِـــــــرِ کَبیر گُــزارِش میکُنَـــــد!
http://big-blogger.blog.ir/1395/08/خبر-بد-نوشت
ب لاگ ر ک بیر گ زار ش میک ن د! فقط *عشق* میتواند پایان رنجها باشد! خبر بد نوشت :(. من فکر میکنم از اولین روزی که باردار شدم مدام تو نیایش هام از خدا میخوام به زنایی که میخوان مادر بشن ,بچشونه مادر شدن رو. کسایی که دچار سقط میشن خدا روحشونو آروم کنه :(. یادم نمیاد تو وبلاگ نوشتم یا نه اما همین یکی دو هفته پیش دو نفر دیگه خبر بارداریشون رسید. یکی خواهر شوهرم یکی خواهرم. من بیشتر ساعتای روز گوشیم خاموشه.مودم خونه خاموشه. خواهری ام حالش خوب نیست :(. بچشو از دست داده. با غم زیاد گریه کردم. که دلم به درد اومد.
big-blogger.blog.ir
در حال مردن نوشت... :: بِلاگِـــــــرِ کَبیر گُــزارِش میکُنَـــــد!
http://big-blogger.blog.ir/1395/10/در-حال-مردن-نوشت
ب لاگ ر ک بیر گ زار ش میک ن د! فقط *عشق* میتواند پایان رنجها باشد! در حال مردن نوشت. یعنی واقعا در حال مردن هااااااا. با کسالت تمام و چشمی که ازش ناخواسته اشک میاد و سرفه های شدید و گلویی که از داخل اندازه گردو متورمه و نهایتا م ف آویزوون دارم تایپ میکنم. خوب آخه اینهمه طولانی میشه یه سرماخوردگی؟ بیشتر از یه هفته بود که درگیر سرفه های ملایم مکرر و گلو درد بودم.همین پری روز که حس کردم گلوم خوب شده یهو باز اینجوری ترکیدم. آیا کسی میدونه بخور اکالیپتوس و چهارتخمه برای جوجه ام ضرری داره یا نه؟ دیگه جانم برات...
big-blogger.blog.ir
آبان نوشت .... :: بِلاگِـــــــرِ کَبیر گُــزارِش میکُنَـــــد!
http://big-blogger.blog.ir/1395/08/آبان-نوشت
ب لاگ ر ک بیر گ زار ش میک ن د! فقط *عشق* میتواند پایان رنجها باشد! دیگه راستی راستی آخرای آبان شد. احساس میکنم چشممو ببندم باز کنم بچم تو بغلمه انقدر که تند تند میگذره این زندگی. امروز دومین هفته ی ماه چهارم رو شروع کردیم. چه عصر خوبیه.چقدر هوا ملوسه. ولی خوب فکر دوستای تهرانی و باقی جاهای آلوده رو که میکنم واقعا قلبم میگیره. نمیدونم سایت گیس گلابتون. رو میخونید یا نه؟ اما یه جریان خوبی داره که یه روز خاص (دوشنبه ها) رو کردن روز زن و زنانگی. امروز از صبح شنگول بودم.راستش بعد صبحانه دو تا بازاریاب اوم...
madamkameliya.mihanblog.com
شیطنت های ذهن من - خدای قشنگم
http://madamkameliya.mihanblog.com/post/172
شیطنت های ذهن من. نوشته شده توسط: مادام کاملیا. سه شنبه 2 آذر 1395-09:16 ق.ظ. صبح که بیدار شدم مامان تندی اومد و گفت داره برف میاد. عین فشنگ پریدم و پنجره ی اتاقمو باز کردم. عشق کردم، عشق. ممنونم خدای قشنگم که می دونی چطوری دل بنده ت رو شاد کنی. دیروز غروب با مدیرگروه دعوامون شد، ایشون بالاخره اون روی منو هم دیدن! و همین باعث شد که شب در کمال آرامش گپ بزنیم و ایشون متوجه اشتباهش بشه! خدا رو شکر اینم حل شد. خلاصه با اینکه فردا امتحان داره اما نشست و دو ساعت باهام از همه جا حرف زد و تهشم حسابی منو خندوند!
madamkameliya.mihanblog.com
شیطنت های ذهن من - خراب کاری
http://madamkameliya.mihanblog.com/post/168
شیطنت های ذهن من. نوشته شده توسط: مادام کاملیا. پنجشنبه 27 آبان 1395-06:20 ب.ظ. چند روز پیش غروب با زن داداشم رفتیم بازار. زن داداشم سوئیچ ماشین داداش بزرگه رو گرفت سمتم و گفت تو رانندگی کن! چون خودش یکم ناخوش بود. من یهو هول کردم و بهونه آوردم! طفلی خودش نشست پشت فرمون. اعتماد به نفسم هنوزم که هنوزه خوب نشده. کلافه م. زنگ زدم به بابا و ازش ماشین خواستم. بابا هم ماشین رو آورد و داد بهم. ضربان قلبم هی بالاتر می رفت. این ترس لعنتی. متنفرم از وقتی که ماشین رو وسط خیابون خاموش میکنم! پاسخ مادام کاملیا :.
madamkameliya.mihanblog.com
شیطنت های ذهن من - سپاسگزارم
http://madamkameliya.mihanblog.com/post/177
شیطنت های ذهن من. نوشته شده توسط: مادام کاملیا. دوشنبه 15 آذر 1395-09:41 ق.ظ. بی نهایت ازتون سپاسگزارم برای قلب و روح بزرگ تون، برای نگاه قشنگ تون و چشای زیباتون، انقدر زیبا که همه چی و همه کسی رو زیبا می بینین. همه ی اون تعریف هایی که کردید توو وجود خودتونه. سپاسگزارم از انرژی های مثبت تون، الهی که هزاران برابرش به خودتون برگرده. و اما یه توضیح کوچولو بدم در مورد موهام. من موهام لخت بود! میگم بود چون الان به خاطر رنگ مو و بالا رفتن سن. ولی در حقیقت تا این حد لخت نیست و توو اون عکس سشوار داشت موهام.
big-blogger.blog.ir
سیب زمینی نوشت... :: بِلاگِـــــــرِ کَبیر گُــزارِش میکُنَـــــد!
http://big-blogger.blog.ir/1395/09/سیب-زمینی-نوشت
ب لاگ ر ک بیر گ زار ش میک ن د! فقط *عشق* میتواند پایان رنجها باشد! چندین روزه که میخوام بنویسم و حتی خیلی چیزها برای نوشتن داشتم که از بخت بد درست مصادف شدن با عقب افتادن کارهام و امتحانام و خرابی لپ تاپم و یه سری چیزای دیگه. دقیقا از یه روز قبل تولدم تا حالا کلی حرف گفتنی دارم که همش نوشتنشون امروز فردا شده و درعوض درست وقتی مینویسم که حس دلگرفتگی و خفگی بهم غلبه کرده. مثل همه ی دردایی که به قول احمد شاملو از آن من نیستند. امروز اما روز فکر کردن بود. امروز میره تو بایگانی تلخ ترین اتفاق های زندگی. دو سم...