hottest-triples-stories.mihanblog.com
DREAM'S COTTAGE - The last part of your body-ep20
http://hottest-triples-stories.mihanblog.com/post/88
شنبه 10 فروردین 1392. The last part of your body-ep20. بدون هیچ حرفی به چشم های خالی از احساس هم دیگه خیره شده بودن.تنها صدایی که شنیده میشد صدای دم و بازدم های پشت سر هم بود.هیچ کدوم حاضر به شکستن این سکوت نبودن.به خوبی میدونست برای کار مهمی اونجاست.باز هم سکوت.یونگ سنگ روی صندلیش جابه جا شد و با تردید سکوت شوم اتاق رو شکست. یونگ سنگ:وقتی باقی نمونده. کیو:چه اتفاقی براش افتاد؟ یونگ سنگ پوزخندی زد :به نظر میرسه نگرانش باشی کیو جونگ.هر چند تو تنها کسی هستی که بهش اعتماد داره. کیو:نمیخوام سوال تکراری بپرسم.
hottest-triples-stories.mihanblog.com
DREAM'S COTTAGE - The last part of your body-ep4
http://hottest-triples-stories.mihanblog.com/post/52
پنجشنبه 5 بهمن 1391. The last part of your body-ep4. سلااااااام.ببخشید یه مدت نبودم.شرمندههههههههههههه.ببخشییییییییییید.خب برین ادامه ی داستا ن. ونگ با خونسردی صورتشو پاک کرد و سیگاری روشن کرد و دودشو توی صورت آترینا بیرون داد:از دخترای این شکلی خوشم میاد.مثل افعی خوش خط وخال.در عین حال سمی. اما من می خوام یه لطفی به تو و هیون بکنم.می خوام تو رو هدیه بدم به هیون.توی این چند روز خیلی زحمت کشید.اون مجازه هرکاری که خواست باهات بکنه.چطوره هیون هدیه ی خوبیه نه؟ یونگ به آترینا نزدیک شد و دستشو روی شونش گذاشت&#...
hottest-triples-stories.mihanblog.com
DREAM'S COTTAGE - FIXED POST
http://hottest-triples-stories.mihanblog.com/post/1
دوشنبه 23 بهمن 1391. این وب دیگه آپ نمیشه. نمایش نظرات 1 تا 30. سلامممنون از این که وب ما رو برای بازدید انتخاب کردید.اوقات خوشی را برای شما آرزو مندیدم. The last part of your body (16). The last part of your body-ep21. The last part of your body-ep20. The last part of your body-ep19. The last part of your body-ep18. The last part of your body-ep17. The last part of your body-ep16. The last part of your body-ep15. The last part of your body-ep14. The last part of your body-ep13. The story of king's dream.
hottest-triples-stories.mihanblog.com
DREAM'S COTTAGE - The last part of your body-ep8
http://hottest-triples-stories.mihanblog.com/post/76
دوشنبه 14 اسفند 1391. The last part of your body-ep8. جلوی در چوبی توقف کردن.هیون درو باز کرد و آترینا رو به درون اتاق کشید.آترینا با دقت به اطرافش نگاه کرد.به نظرمحلی بود که هیون زندگی میکرد.بین همه ی وسایل اتاق آینه روی دیوار بیشتر از همه خودنمایی میکرد.شاید چون تنها نماد پاکی بود.با صدای هیون به سمت در برگشت.هیون:فکر میکردم بهت گفته بودم که نزدیک من بمونی و مواظب آدمای اطرافت باشی.فکر میکردم تا حدودی اون جونور کثیفو شناخته باشی. هیون:پس آخرین ملاقاتت با جونگمینو چه طور توجیه میکنی؟ آترینا در سکوت به چ...
hottest-triples-stories.mihanblog.com
DREAM'S COTTAGE - The last part of your body-ep17
http://hottest-triples-stories.mihanblog.com/post/85
یکشنبه 4 فروردین 1392. The last part of your body-ep17. آترینا:برای تو چه اهمیتی داره که چه بلایی سر من بیاد؟ هیون:انگار از اینکه نجاتت دادم ناراحتی.فرقی نمیکنه کی هستی مهم اینه که به من تعلق داری. آترینا:بهتره مواظب حرف زدنت باشی.قبلا هم بهت گفتم.من متعلق به هیچ کس نیستم.منم یه انسانم. هیون:مطمئنم که جوابشو هم به خوبی به خاطر داری.تو که نمیخوای من با انسانیت باهات رفتار کنم؟ ترس وجود آترینا رو فرا گرفته بود.نباید زیاده روی میکرد. آترینا:.ن.ه.نمی.خوام. هیون پوزخندی زد و تمیز کردن اسلحشو از سر گرفت. مرد س...
hottest-triples-stories.mihanblog.com
DREAM'S COTTAGE - The last part of your body-ep15
http://hottest-triples-stories.mihanblog.com/post/83
چهارشنبه 30 اسفند 1391. The last part of your body-ep15. گرمای چیزی رو حس کرد که بهش نزدیک میشه. هیون با خشونت جلو اومد و شونه ی آترینا رو گرفت و برش گردند.ترس توی وجودش رخنه کرده بود.منظور هیون چی بود؟ درست لحظه ای که میخواست برگرده گرمای دستی رو حس کرد که سعی در باز کردن باند صورتش رو داشت. هیون:تو که فکر نمیکنی این باند تا ابد باید روی صورتت بمونه. آترینا:خودم.می.تونم.بازش کنم. هیون:امیدوارم این رد بهت یادآور بشه که نافرمانی چه سزایی داره. آترینا بلافاصله خودشو عقب کشید:اگه کارت تموم شد میتونی بری.
hottest-triples-stories.mihanblog.com
DREAM'S COTTAGE - The last part of your body-ep13
http://hottest-triples-stories.mihanblog.com/post/81
پنجشنبه 24 اسفند 1391. The last part of your body-ep13. هیون نگاهی به فنجون قهوه ای که جلوش بود انداخت .نور لامپ روی سطح قهوه منعکس شده بود.هیون:همیشه اینجوری از مهمونات پذیرایی میکنی؟ هیون به جلو خم شد و در حالی که فنجون قهوه رو خالی میکرد ادامه داد؟ باید بیشتر سعی کنی جونگ.فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی. هیون فنجون قهوه رو سر جاش گذاشت و به طرف در رفت:اون فنجون .نباید نقره میبود. جونگ نگاهشو از هیون گرفت و فنجون نقره خیره شد.رگه های شرابی رنگ زهر روی دیواره ی فنجون خودنمایی میکردن. امکان نداشت سوفیا زیر ...
hottest-triples-stories.mihanblog.com
DREAM'S COTTAGE - The last part of your body-ep6
http://hottest-triples-stories.mihanblog.com/post/74
پنجشنبه 10 اسفند 1391. The last part of your body-ep6. جونگمین به چشمای مصمم هیون خیره شد و گفت:مطمئن نباش اینجا در امانه .خودت که قضیه ی آخریو می دونی؟ هیون نیم نگاهی به صورت ترسید و کنجکاو آترینا انداخت و در جواب گفت:خیلی بهتر از تو. منظورشون از آخری چی بود؟ قرار بود چه بلایی سرش بیارن؟ البته شک دارم آشغالایی مثل تو دلم داشته باشن! هیون برگشت و با پوزخند جواب داد:درست میگی من یه آشغالم اما واقعا کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونه پستی تو رو توصیف کنه. هیون:بهتر نیست اسلحه رو کنار بذاری جونگ؟ جونگمین:هنوز خیل...
hottest-triples-stories.mihanblog.com
DREAM'S COTTAGE - The last part of your body-ep11
http://hottest-triples-stories.mihanblog.com/post/79
یکشنبه 20 اسفند 1391. The last part of your body-ep11. سوفیا:میتونی برام از هیون خبر بگیری؟ سوفیا ناامیدانه سرشو پایین انداخت. کیو:اما سعی خودمو میکنم. سوفیا سرشو بالا آورد و لبخند گرمی مهمون لبهای ترک خوردش شد.:میخوای بقیه ی داستانو برات تعریف کنم؟ کیو مشتاقانه کنار سوفیا روی زمین سرد و خشک نشست.صدای نفس های کوتاه سوفیا سکوت رو میشکست. سوفیا با قدم های بلند به طرف اتاقش رفت.حرف های والدینش نگرانش میکردن.هنوزهم نمیفهمید چرا باید دنبال هیون بگردن؟ چرا هیون در خطر بود و پدرش سعی داشت ازش محافظت کنه؟ بالاخر...
hottest-triples-stories.mihanblog.com
DREAM'S COTTAGE - The last part of your body-ep5
http://hottest-triples-stories.mihanblog.com/post/67
شنبه 14 بهمن 1391. The last part of your body-ep5. احساس کرد فشاری که رو بازوهاش بود از بین رفت.هیچ کس اون اطراف نبود.هر کس به کاری مشغول بود.هیچ کس به آترینا توجهی نداشت.الان بهترین موقعیت. آترینا:برای حرکت کردن هم باید از تو اجازه بگیرم؟ هیون:مسلما. یادت که نرفته تو متعلق به منی.آترینا:من متعلق به هیچ کس نیستم.من هم یه انسانم.البته شک دارم که تو یه انسان باشی.هیون نزدیکتر اومد و سیگارشو روشن کرد:دوست داری مثل یه انسان باهات رفتارکنم؟ تعریف تو از کلمه ی انسان چیه؟ هر لحظه ممکنه برسه. ی اطراف نظرشو جلب ک...