BI-SHIBAN.BLOGFA.COM

bijan-sheibani.blogfa.com

بیژن شیبانی

http://www.bijan-sheibani.blogfa.com/8905.aspx

بال قلم شکست به چشمان باز. از نقاشیهای سهراب سپهری. اعتماد سقف حقیری دارد. و طناب کوتاه است. به پاییز شعر من. فرصت همیشه باقی است. امشب از سرکشی یاد تو سرشار. دو چشم ماه را سرمه کشیده ام. نوشته شده در 2010/8/22. ساعت 17:14 توسط بیژن شیبانی. سوگنامه ای بیاد احمد شاملو: فانوس شيطان در شبانه بیچراغ. دهمین سالگرد مرگ شاملو مرا یاد نوشته ای انداخت که 10 سال پیش با شنیدن خبر نوشته بودم. کلی گشتم تا پیداش کردم. شاملو مرده بود و من با خواندن کتابش تا صبح خنديدم. دست به ترکيب هيچی نزنيم و به هيچ چيز نظر انتقادی ن...

bijan-sheibani.blogfa.com

بیژن شیبانی

http://www.bijan-sheibani.blogfa.com/8907.aspx

بال قلم شکست به چشمان باز. سکوت کژدمی به بالش ره. بخفته دو سگ درون نگه. نهفته افعی به زیر کمر. نشسته دو قرقی به سینه چه. نوشته شده در 2010/10/17. ساعت 2:57 توسط بیژن شیبانی. جشن مهرگان، از کهنترین جشنها و آئینهای گیاهخواری. حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود. همیگویم و گفتهام بارها. بود کیش من مهر دلدارها. از نظر اجتماعی جشن مهرگان را برخاسته از زندگی کشاورزی در میان روستانشینان و کشاورزان دانسته و جشن سپاس از طبیعت و بزرگداشت برداشت محصولات و یا جشن خرمن برشمرده اند. آنگونه که از منابع موجود، همچون نگار...

dastan-kodak.blogfa.com

داستانهایی کودکان و نوجوانان - نوازنده گان برمن

http://www.dastan-kodak.blogfa.com/post-6.aspx

داستانهایی کودکان و نوجوانان. از قصه های مردم آلمان - برادران گریم. ترجمه از: Bymusikantene fra Bremen av brødrene Grimm. در راه به سگ شکاری پیری برخورد که کنار جاده لهله می زد. خر رو به سگ کرده و پرسید: چه بر سر تو آمده ای شکاری با وفا؟ سگ گقت: من پیر شده ام و توان شکار ندارم. صاحبم می خواست مرا بکشد. از پیشش گریختم ولی حالا نمیدانم چگونه روزگار بگذرانم. خر گفت: ببین من دارم به شهر برمن می روم تا آنجا نوازنده گی کنم. بیا با هم برویم بلاخره بهتر از این جا ماندن است. خر گفت: بیا بریم برمن! خر گفت: چیزی به...

dastan-kodak.blogfa.com

داستانهایی کودکان و نوجوانان - اُوله‌‌چشم‌بند

http://www.dastan-kodak.blogfa.com/post-1.aspx

داستانهایی کودکان و نوجوانان. در تمام دنيا هيچ کس نيست که به اندازه اوله چشمبند قصه بداند. او بهترين قصهگوی دنياست. وقتی بچهها خوابيدهاند او با لباسی سفید کنار تخت آنان می ایستد، شنلی رنگارنگ از ابريشم به تن دارد و به هر سويی میرود رنگهای آن دگرگون میشوند. اوله چشمبند در هر دست خود چتری گرفته است. بر يکی از اين چترها هزارها نقش و نگار دیده می شود و او اين چتر را بر بالای سر کودکانی میگذارد که مهربان بودهاند و آنها تمام شب خوابهای خوش میبينند. ترجمه از هنس کريستيان آندرسن، دانمارکی. ترجمه ها و نوشته ها.

dastan-kodak.blogfa.com

داستانهایی کودکان و نوجوانان - بزغاله ای که یاد گرفته بود تا ده بشمرد

http://www.dastan-kodak.blogfa.com/post-2.aspx

داستانهایی کودکان و نوجوانان. بزغاله ای که یاد گرفته بود تا ده بشمرد. Geitekillingen som kunne telle til ti Av: Alf Prøysen. در مزرعۀ بزرگی بزغاله ای بود که یاد گرفته بود تا ده بشمرد. بزغاله بازی کنان عکس خود را در برکه آبی می دید و می گفت: تو یک. گوساله ای صدایش را شنید و پرسید: با کی حرف میزنی؟ بزغاله گفت: حرف نمی زنم. دارم خودمو می شمرم. می خواهی تو را هم بشمرم؟ گوساله گفت: به شرطی که درد نداشته باشه! بزغاله گفت: درد نداره! گوساله که ترسیده بود، گفت: نه! اصلا بذار به مامانم بگم و اجازه بگیرم! گوساله گ...

dastan-kodak.blogfa.com

داستانهایی کودکان و نوجوانان - سفيد برفی و هفت کوتوله معدنچی

http://www.dastan-kodak.blogfa.com/post-4.aspx

داستانهایی کودکان و نوجوانان. سفيد برفی و هفت کوتوله معدنچی. يکی بود يکی نبود، غير از خدا هيچ کس نبود. روزگاری ملکه ای مهربان در کنار پنجره، قابی از چوب آبنوس. مدتی بعد او دختری زاييد به سفيدی برف و به سرخی خون که موهايی به سياهی آبنوس داشت. کودک را سفيد برفی ناميدند اما ملکه چند روز بعد به علت بيماری در گذشت. و آينه پاسخ میداد: ای ملکه تو زيباترين هستی و کسی زيباتر از تو نيست. سپس ملکه لبخند میزد و خوشحال میشد چرا که میدانست آينه هميشه حقيقت را میگويد. اما سفيد برفی در جنگلی بزرگ و وحشی تنها شده بود&#46...

dastan-kodak.blogfa.com

داستانهایی کودکان و نوجوانان

http://www.dastan-kodak.blogfa.com/8903.aspx

داستانهایی کودکان و نوجوانان. ترجمه از Mannen med klokken-. مرد ساعتی با شتاب پیش می رفت. مرد ساعتی وقت کافی نداشت. مرد ساعتی باید با عجله کارش را انجام می داد. مرد ساعتی باید قطاری را که ساعت نه و پنج دقیقه می رسید، سوار می شد. مرد ساعتی قطار نه و پنج دقیقه را سوار شد. داخل کوپه ای نشست و روزنامه صبح را از روی میز برداشت. مرد ساعتی وقت کافی نداشت. مرد ساعتی باید با عجله کارش را انجام می داد. او باید هر چه سریعتر و قبل از اینکه قطار در ایستگاه آخر توقف کند روزنامه را تمام می کرد. مرد ساعت ساز دست خود را ...

dastan-kodak.blogfa.com

داستانهایی کودکان و نوجوانان - سه بزغاله چموش

http://www.dastan-kodak.blogfa.com/post-3.aspx

داستانهایی کودکان و نوجوانان. يکی بود يکی نبود، غير از خدا هيچ کس نبود. سه تا بزغاله بودند، که به آنها میگفتند بزغالههای چموش. يک روز این بزغالهها تصميم گرفتند به ييلاق بروند و علف بخورند تا چاق شوند. سر راهشان پل چوبی قرار داشت و. اين پل ديو بزرگ و بد طينتی زندگی میکرد که چشمهاش به بزرگی یک سينی مسی بود و دماغی درازتر از دسته شنکش داشت. کوچکترين بزغاله قبل از بقیه روی پل رسيد و صدای سمهاش زير پل پيچيد: تريپ، تراپ، تريپ، تراپ. ديو نعره کشيد: اين کيه که روی پل من تريپ - تراپ میکنه؟ بزغاله گفت: اوه نه!

dastan-kodak.blogfa.com

داستانهایی کودکان و نوجوانان - هفتمین پدر خانه

http://www.dastan-kodak.blogfa.com/post-5.aspx

داستانهایی کودکان و نوجوانان. ترجمه از Norsk folkeeventyr. Den syvende far i huset. روزگاری مرد غریبی در سفری دور و دراز خانه بزرگ و زیبایی را دید که بی شباهت به یک قصر نبود. به طرف آن رفت و با خود گفت: این جا جای خوبی برای استراحت امشب من است. جلوی در خانه مردی هیزم می شکست. مرد مسافر نزدیک رفت و گفت: خسته نباشید آقا. می توانید جایی را امشب برای خواب به من بدهید؟ من حرفی ندارم ولی من پدر و صاحب خانه نیستم. بهتر است که داخل بروی و از پدر من بپرسی! او در کارگاه آهنگری است. عصر بخیر. پدر! من از پسر شما، و ...