dastanak.net dastanak.net

dastanak.net

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه ). دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391. لات هم لات های قدیم. بعده صبحونه کلاه شاپو رو گذاشت رو سرش و دستمال یزدی هم تاب داد و انداخت دور گردنش و راه افتاد سر محل تا به این و اون گیر بدن و بخندن و تف بندازن رو زمین. به دیوار تکیه داد و کفتری نسشت تا رفیقاش بیان. انقدر نشستن تا شب شد. تو راه فکر می کرد فردا هم راجع به امروز حرف میزنیم ، مثل همیشه. پنجشنبه 24 دیماه سال 1388. اون بنده خدا رو واسه چی کشتین؟ چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388. شاگرد : استاد اجازه هست! چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1388.

http://www.dastanak.net/

WEBSITE DETAILS
SEO
PAGES
SIMILAR SITES

TRAFFIC RANK FOR DASTANAK.NET

TODAY'S RATING

>1,000,000

TRAFFIC RANK - AVERAGE PER MONTH

BEST MONTH

May

AVERAGE PER DAY Of THE WEEK

HIGHEST TRAFFIC ON

Thursday

TRAFFIC BY CITY

CUSTOMER REVIEWS

Average Rating: 4.1 out of 5 with 17 reviews
5 star
9
4 star
3
3 star
4
2 star
0
1 star
1

Hey there! Start your review of dastanak.net

AVERAGE USER RATING

Write a Review

WEBSITE PREVIEW

Desktop Preview Tablet Preview Mobile Preview

LOAD TIME

0.8 seconds

FAVICON PREVIEW

  • dastanak.net

    16x16

  • dastanak.net

    32x32

  • dastanak.net

    64x64

  • dastanak.net

    128x128

CONTACTS AT DASTANAK.NET

pappital

ebrahim salimi

i●n

te●●an , Tehran, 12345

IR

98.9●●●●3382
ca●●●●●●●●●@yahoo.co.uk

View this contact

pappital

ebrahim salimi

i●n

te●●an , Tehran, 12345

IR

98.9●●●●3382
ca●●●●●●●●●@yahoo.co.uk

View this contact

pappital

ebrahim salimi

i●n

te●●an , Tehran, 12345

IR

98.9●●●●3382
ca●●●●●●●●●@yahoo.co.uk

View this contact

pappital

ebrahim salimi

i●n

te●●an , Tehran, 12345

IR

98.9●●●●3382
ca●●●●●●●●●@yahoo.co.uk

View this contact

Login

TO VIEW CONTACTS

Remove Contacts

FOR PRIVACY ISSUES

DOMAIN REGISTRATION INFORMATION

REGISTERED
2012 April 30
UPDATED
2014 May 03
EXPIRATION
EXPIRED REGISTER THIS DOMAIN

BUY YOUR DOMAIN

Network Solutions®

DOMAIN AGE

  • 12

    YEARS

  • 1

    MONTHS

  • 13

    DAYS

NAME SERVERS

1
ns1.blogsky.com
2
ns2.blogsky.com

REGISTRAR

REALTIME REGISTER BV

REALTIME REGISTER BV

WHOIS : whois.yoursrs.com

REFERRED : http://www.realtimeregister.com

CONTENT

SCORE

6.2

PAGE TITLE
داستانک | dastanak.net Reviews
<META>
DESCRIPTION
داستانک ( داستان کوتاه ). دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391. لات هم لات های قدیم. بعده صبحونه کلاه شاپو رو گذاشت رو سرش و دستمال یزدی هم تاب داد و انداخت دور گردنش و راه افتاد سر محل تا به این و اون گیر بدن و بخندن و تف بندازن رو زمین. به دیوار تکیه داد و کفتری نسشت تا رفیقاش بیان. انقدر نشستن تا شب شد. تو راه فکر می کرد فردا هم راجع به امروز حرف میزنیم ، مثل همیشه. پنجشنبه 24 دیماه سال 1388. اون بنده خدا رو واسه چی کشتین؟ چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388. شاگرد : استاد اجازه هست! چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1388.
<META>
KEYWORDS
1 تبلیغات
2 داستانک
3 آرشیو
4 رفت سمت خونه
5 هپلی
6 نظرات 6
7 خودکشی
8 مجرم بود
9 جرمش چی بود
10 خود کشی
CONTENT
Page content here
KEYWORDS ON
PAGE
تبلیغات,داستانک,آرشیو,رفت سمت خونه,هپلی,نظرات 6,خودکشی,مجرم بود,جرمش چی بود,خود کشی,کلاس فلسفه,استاد,میخوام برم دستشویی,کنسرت,روباه و کلاغ,اه اه سوسول,نخریدند تموم شد,مرگ اجباری,با تو بودما,تریاکی,خاله سوسکه,نام کاربری,جستجو در وبلاگ,جستجو,عملیات,شکار
SERVER
WSGIServer/0.1 Python/2.6.1
POWERED BY
Django/1.2.1 SVN-13336
CONTENT-TYPE
utf-8
GOOGLE PREVIEW

داستانک | dastanak.net Reviews

https://dastanak.net

داستانک ( داستان کوتاه ). دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391. لات هم لات های قدیم. بعده صبحونه کلاه شاپو رو گذاشت رو سرش و دستمال یزدی هم تاب داد و انداخت دور گردنش و راه افتاد سر محل تا به این و اون گیر بدن و بخندن و تف بندازن رو زمین. به دیوار تکیه داد و کفتری نسشت تا رفیقاش بیان. انقدر نشستن تا شب شد. تو راه فکر می کرد فردا هم راجع به امروز حرف میزنیم ، مثل همیشه. پنجشنبه 24 دیماه سال 1388. اون بنده خدا رو واسه چی کشتین؟ چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388. شاگرد : استاد اجازه هست! چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1388.

INTERNAL PAGES

dastanak.net dastanak.net
1

داستانک

http://www.dastanak.net/1387/03

داستانک ( داستان کوتاه ). یکشنبه 26 خردادماه سال 1387. دختر بیچاره دیگه طاقت نداشت! تمام اثاثیه خونه رو فروخته بود تا خرج دوا و دکتر مادرش رو بده. البته حق هم داشت ، هیچ کس رو نداشت که کمکش کنه ، نه پدری ، نه برادری . باید برای ادامه زندگی پول جور می کرد. تصمیم رو گرفته بود! هوا تاریک شده بود ، خیلی پیاده رفت تا رسید به خیابون اصلی. هنوز تردید داشت ، می ترسید ،اولی و دومی رد شدن ، هنوز ته دلش . احساس شرم می کرد ، داشت با نجابتش کلنجار می رفت! ماشین سومی رسید و بوق زد . شنبه 11 خردادماه سال 1387.

2

داستانک

http://www.dastanak.net/1387/11

داستانک ( داستان کوتاه ). چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1387. سلام حاجی یخ داری؟ سهشنبه 8 بهمنماه سال 1387. پسرم وقتی من م ردم یه مراسم آبرومندانه و گرون میگیرین ها زیر ۳۰ تومن نباشه سوم و هفتم برو با رستوران نایب حرف بزن رزور کن مسجد هم خودت میدونی کجا باشه حجره خانوادگی هم تو بهشت زهرا دادم دیوار و کف رو سنگ گرانیت کنن . حواست کجاس؟ اه ه ه ه باز شروع کرد بزار سریالمو نگاه کنم هر روز شدی سوهان روح بمیر راحت شیم از دستت. برای عضویت در خبرنامه این وبلاگ نام کاربری خود در سیستم بلاگ اسکای را وارد کنید.

3

داستانک

http://www.dastanak.net/1387/12

داستانک ( داستان کوتاه ). دوشنبه 19 اسفندماه سال 1387. من از این زندگی خسته شدم میخوام خودمو بکشم. بیا پائین بابا رفتی اون بالا شعار میدی واسه ما. به جون خودم جدی گفتم. برو بابا حال نداریم. نرو د وایسا آقا جدا میخوام خودمو بکشم. ای بابا اینیکی هم باور نکرد. برای عضویت در خبرنامه این وبلاگ نام کاربری خود در سیستم بلاگ اسکای را وارد کنید. تعداد بازدیدکنندگان : 290794. Powered by BlogSky.com. عناوین آخرین یادداشت ها. لات هم لات های قدیم.

4

داستانک

http://www.dastanak.net/1386/12

داستانک ( داستان کوتاه ). دوشنبه 20 اسفندماه سال 1386. با شادی پریدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گریه و دعا کرد ، خواهرم زیر سرم اشک شادی ریخت و داداش کوچکم دستم رو بوسید . پول زیادی بود ، همه بدهی ها رو می تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگی مون هم بهتر می شد . از در خونه که وارد شدم از حال رفتم ، تازه داشتم زندگی با یک کلیه رو تجربه می کردم . سهشنبه 14 اسفندماه سال 1386. بابا پول تو جیبی ام رو که می داد. هرروز شکم قلک از پول سر و صدا می کرد. و شکم من از بی پولی . صبح در حالی که قدری...

5

داستانک

http://www.dastanak.net/1387/09

داستانک ( داستان کوتاه ). چهارشنبه 6 آذرماه سال 1387. خاله سوسکه : ببینم من اگه زنت بشم و یه وقت دعوامون شد منو با چی میزنی؟ آقا موشه : زدن دیگه قدیمی شد عزیزم با تویوتا کمری زیرت میکنم. خاله سوسکه : ایش ش ش ش من میرم زنه قصاب میشم حداقل بنز داره. برای عضویت در خبرنامه این وبلاگ نام کاربری خود در سیستم بلاگ اسکای را وارد کنید. تعداد بازدیدکنندگان : 290792. Powered by BlogSky.com. عناوین آخرین یادداشت ها. لات هم لات های قدیم.

UPGRADE TO PREMIUM TO VIEW 14 MORE

TOTAL PAGES IN THIS WEBSITE

19

OTHER SITES

dastanak.blogfa.com dastanak.blogfa.com

داستانک

تکههای کوچک گفتنی زندگی. چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴. برفتند و ما را سپردند جای / نماند کس اندر سپنجی سرای. ما هیچوقت گریه نکرده بودیم رودرروی هم. از بس که همه چیز را مسخره میکردیم و میخندیدم. از بس که غرور داشتیم. دیشب با غم سنگینی که همراه با یک فریاد بر دلم نشست فهمیدم که ما زیر همه آن خندههای مسخره، همه حسهای عالم را با هم زندگی کردهایم. زیر بارانهای ریز و سرد زمستان خیابانهای آن شهر کوچک. سهترکه پشت موتور، و هی چرخ و چرخ و چرخ . نوشته شده در 23 توسط . سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۲. نوشته شده در 10 توسط . هرازگاهی ا...

dastanak.blogsky.com dastanak.blogsky.com

داستانک

وبلاگ گروهی داستانکنویسهای ایرانی. استفاده از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع و نام نویسنده مجاز میباشد. پدر با خود نجوا کرد: خدایا مزرعهام تشنه و ترک خورده است ،. مادر زیر لب گفت: خدایا سقف خانهام چکه میکند ،. خودت ما را از باد و باران حفظ کن. کودک اندیشید: باران ببارد چه بهتر ،. باران نبارد چه بهتر! چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1392 ساعت 20:20. م ردم از تنهایی. این را نوشت و از بالای برج به پایین پرید! سلام آمدیم که رونقی داده باشیم و کمی بحث کنیم سر نظرات مختلف! دوشنبه 24 مهرماه سال 1391 ساعت 01:51.

dastanak.com dastanak.com

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1394. خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟ میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.خواستم بپرسم: اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند. نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به ته چاله باز گردانیم. دو ماه&#4...

dastanak.ir dastanak.ir

داستان .::. داستان های کوتاه آموزنده

داستانک مجموعه داستان های کوتاه فارسی. داستان ها برگزیده اعضا. گذرواژه را فراموش کرده اید؟ با قرار دادن لوگو زیر در سایت و یا وبلاگ خود از داستانک حمایت کنید. A href=http:/ www.dastanak.ir/ img src=http:/ www.dastanak.ir/dastanak logo.gif border=0 alt=www.dastanak.ir /a. A href=http:/ www.dastanak.ir/ img src=http:/ www.dastanak.ir/slogo.gif border=0 alt=www.dastanak.ir /a. خروجی های سایت RSS. آخرین داستان های ارسالی. آخرین داستان های ارسالی. نویسنده داوود فرخ زاديان. از دفتر موج سکوت. از دفتر دفترچه سیمی.

dastanak.mihanblog.com dastanak.mihanblog.com

داســـــتــــــانـــــــــک

داستان های کوتاه ، عاشقانه ، جالب و پندآموز. قالب وبلاگ نامه های عاشقانه. پیج رنک سایت شما. پاپ اپ, خرید پاپ اپ, کسب درامد از پاپ اپ, تبلیغات پاپ اپ, سیستم جدید پاپ اپ. خوش آمد گویی . سلام بر شما دوستان و بازدید کنندگان عزیز. امیدوارم که لحظات خوب و خوشی را در اینجا سپری کنید و از داستان ها لذت ببرید . لطفا نظرات خود را. از ما دریغ نکنید. دوستانی که با تبادل لینک موافق هستند ما را با نام "داستانک" لینک کنند و در نظرات نام و عنوان وبلاگ یا وب سایتشان را بیان کنند تا در اسرع وقت لینکشان ثبت شود. طبقه بندی:...

dastanak.net dastanak.net

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه ). دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391. لات هم لات های قدیم. بعده صبحونه کلاه شاپو رو گذاشت رو سرش و دستمال یزدی هم تاب داد و انداخت دور گردنش و راه افتاد سر محل تا به این و اون گیر بدن و بخندن و تف بندازن رو زمین. به دیوار تکیه داد و کفتری نسشت تا رفیقاش بیان. انقدر نشستن تا شب شد. تو راه فکر می کرد فردا هم راجع به امروز حرف میزنیم ، مثل همیشه. پنجشنبه 24 دیماه سال 1388. اون بنده خدا رو واسه چی کشتین؟ چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388. شاگرد : استاد اجازه هست! چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1388.

dastanak.tatblog.ir dastanak.tatblog.ir

Blog not found!

وبلاگ مورد نظر پیدا نشد! ممکن است آدرس وبلاگ را اشتباه وارد کرده باشید. می توانید این وبلاگ را برای خود ثبت کنید. این صفحه بعد از. صدم ثانیه وارد صفحه اصلی سایت می شود.

dastanak02.mihanblog.com dastanak02.mihanblog.com

داستان های کوتاه و آموزنده

داستان های کوتاه و آموزنده. کوتاه ترین داستان ترسناک جهان! شب عملیات , گلوله و کلاه. عشق برای تمام عمر . بازدید این ماه :. بازدید ماه قبل :. تعداد کل پست ها :. آخرین بروز رسانی :. تاریخ:یکشنبه 9 مرداد 1390-07:27 ب.ظ. نویسنده : Reza z. تصمیم گرفتم واستون هر روز 2 تا داستان کوتاه و آموزنده بزارم. امیدوارم داستان ها هم به دردتون بخوره. راستی نظر هم یادتون نره. تاریخ:یکشنبه 23 مرداد 1390-09:27 ق.ظ. نویسنده : Reza z. کوتاه ترین داستان ترسناک جهان! کوتاه ترین داستان ترسناک جهان! نویسنده : Reza z. این پا و آن پ...

dastanak10.blogfa.com dastanak10.blogfa.com

... آغوش ماه

به نام آنكه دوستي را آفريد، عشق را، رنگ را . به نام آنكه كلمه را آفريد. و كلمه چه بزرگ بود در كلام او و چه كوچك شد آن زمان كه ميخواستم از او بگويم. سالهاست دچارش هستم. و چه سخت بود بيدلي را، ساختن خانه اي در دل. و اين دل بينهايت، چه جاي كوچكي بود براي دل بيتابش . (سهراب سپهری). نوشته شده در ساعت ۱۷:۳۰ بعد از ظهر توسط mrs. سه پند لقمان به پسرش. روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند. می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.

dastanak110.blogfa.com dastanak110.blogfa.com

داستانک

زندگي يعني: يك سارپريد.از چه دلتنگ شدي؟ دلخوشي ها كم نيست: مثلا اين خورشيد،كودك پس فردا،كفتر آن هفته. زیباترش اینست که یکی از فرزندان من همسرم است.همسری که به آرامش مثل اقیانوس آرام بود.بله.همسرم فرزند من است.او کسی است که هم از همسرم بیشتر دوستش دارم و هم از فرزندانم.چون که هم فرزند من است و هم همسرمن.اما بی شک من هیچ گاه فرزند خود نخواهم بود.من فرزند کس دیگری خواهم بود. صدای اذان مسجد به نرمی در وجودم پیچید و خبر از صبح داد.باید می رفتم.اما با تمام این پیچیدگی ها شغلم را دوست میداشتم. امروز ۱۴ آذر روز ...

dastanak110.mihanblog.com dastanak110.mihanblog.com

داستانک 110

امروز بابا صبحانه دارد. پنجشنبه 9 آبان 1392. پدر سیلی محکمی به صورت پسر زد و گفت:. مگه این شام چه عیبی داره که لب نمی زنی؟ پسر در حالی که به نون و پنیر و مقداری سبزی چشم دوخته بود. از پای سفره به گوشه ای خزید و سر به بالین نهاد. صبح فردا وقتی غذای پسر در بقچه پدر جای می گرفت. امروز بابا صبحانه دارد، چشمانش از شادی تر شد! پنجشنبه 9 آبان 1392. فرهاد و اصغر هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یک روز همینطور که. در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر. انداخت و به زیر آب فرو رفت.